گاهی اوقات ......

خيال نكن نباشي بدون تو ميميرم گفته بودم عاشقم ؟ خوب ......حرفمو پس ميگيرم

۱۳۸۴-۱۲-۰۹

دوشنبه و سه شنبه 8و9 اسفند

دوشنبه هشتم اسفند ماه . یک روز کاملا عادی بود .
واما سه شنبه نهم اسفند . شب قبل ساعت هشت دوش گرفتم و اومدم پای تلوزیون . ساعت نه ونیم خوابم برد . همون اطاق بالا جلوی تلوزیون خوابیدم . صبح دیرپاشدم . تازه صورتم رو شسته بودم که حسین از شرکت زنگ زد . امینم پشت خطی بود . لباس پوشیدم رفتم پیش امین . تا ظهر باهم بودیم . یک مغازه رفتیم که امین کارداشت .لباسهای زنونه خوشکلی داشت خواستم واسه گلرخ یکیشونو بگیرم که گفتم پیش امین سوتی ندم بعدا خودم میام میگیرم . ظهر آخرین جائی که با امین رفتیم آرایشگاه بود که امین موهای نداشتش رو کوتاه کرد . نگاه ساعت کردم دیدم داره دیر میشه . سریع با تاکسی برگشتیم . من موندم مغازه و پنجره رو نیگاه میکردم . گلرخ رسیده بود خونه . چند دقیقه بیشتر طول نکشید که اومد لب پنجره . کمی خوش و بش کردیم که باباش مغازه رو بست رفت خونه . منم خداحافظی کردم اومدم خونه واسه نهار. بعد از اینکه نهارو خوردم اومدم اطاقم و واسه دانلود یک نرم افزار ماهواره حدود بیست دقیقه به اینترنت وصل شدم . کارم تموم شد خواستم لامپ مهتابی اطاقم رو که روشن نمیشه درست کنم که دیدم ساعت دو شده . گفتم گلرخ الان منتظرمه برم مغازه . همینم بود . به محض رسیدن از پشت پنجره دید و سریع زنگ زد . توی اون چند دقیقه که به اینترنت وصل بودم چند بار زنگ زده بود . چند دقیقه ای صحبت کردیم که باباش و مامانش رسیدن . بعدش گلرخ شروع کرد به جاروب کردن خونه . پنجره هارو باز گذاشته بود و میزو مبلهارو جابجا میکرد . تو دلم میگفتم کاش میشد برم کمکش . ساعت چهار دیدم مانتو میپوشه معلوم بود جائی میرن . تا ساعت شش و نیم برنگشت . وقتی برگشت خونه باداداشش رفتن کوچه بالائی مغازه . گفتم شاید میخواد بره خونه بابابزرگش واسه همین موتور سیکلت یکی از دوستامو گرفتم و رفتم دنبالش ولی دیدم با خواهرش که چند روزیه میره کلاس آرایشگری دارن برمیگردن خونه . تا ساعت حدود هشت شب مغازه بودم . دوسه باری هم گلرخ سرکی کشید . ولی بازم مزاحم داشتم . خدائیش بعضی مواقع از دست این مزاحم ها نمیدونم چیکار کنم . باید بشینم و یک فکر اساسی دربارشون بکنم .

۱۳۸۴-۱۲-۰۷

یکشنبه هفتم اسفند

امروز یکشنبه هفتم اسفندماه بود
صبح رفتم مغازه و تا ظهر خبر خاصی نبود بجز اینکه ساعت طرفهای ده بود که مامان گلرخ رو دیدم اونطرف خیابون روبروی مغازه من داره اینورو نیگاه میکنه . یکدفعه دیدم داره از خیابون رد میشه و مستقیم میاد به سمت من . قلبم داشت وامیستاد . سریع رفتم ته مغازه و خودم رو الکی مشغول کردم . قلبم داشت طوری میزد که صداشو میشندیم . زیر چشمی نگاهی به در انداختم که یهو دیدم مامان گلرخ از جلوی مغازه رد شد و رفت توی کوچه . یواش اومدم بیرون و سرکی به داخل کوچه کشیدم . داشت مستقیم میرفت پائین .کجا میرفت نمیدونم ولی اینو میدونم که قلبم تا اومد به حالت عادی برگرده و حالم بیاد سرجاش حداقل پنج دقیقه ای طول کشید . گذشت تا ظهر که گلرخ یک پنج دقیقه ای دیرتر از هرروزبرگشت شایدهم چون من انتظار میکشیدم از نظر من دیر اومد . چون امروز کسی مزاحمم نبود موندم تا اومد و قبل از پیچیدن توی کوچه برگشت نگاه کرد . طبق معمول درست اون لحظه که میخوام اون میاد لب پنجره و باش حال و احوال کنم مزاحمها رسیدن . دوتا از دوستا با ماشین ترمزکردند و پنج دقیقه ای مجبور شدم با اونا سروکله بزنم .توهمین چند دقیقه گلرخ اومده بود تو اطاق لباسشو عوض کرده و نگاهی به بیرون انداخته بود و چون من مشغول دوستام بودم و اونم باباش اینا خونه بودن رفته بود کنار . دیگه ندیدمش . اومدم نهارو خوردم و چون به یکی از دوستام قول داده بودم ضبط صوت ماشینشو ساعت دو میبندم رفتم مغازه . هرچند دوستم بد قولی کرد و نیومد .گلرخ انتظار منو میکشید و تا رفتم مغازه اومد لب پنجره . ساعت سه بود که رفت خونه عموش و تا ساعت شش هم برنگشت خونه خودشون . هرموقع میرفت خونه عموش تا میومد برگرده خونه چندبار لب پنجره میومد . ولی اینبار از شانس ما هم عموش و هم پسرعموهاش خونه بودن. حتی یکبار هم نتونست بیاد لب پنجره . عصری که برگشت خونشون سرکوچه برگشت نگاهی کرد و رفت خونه . دیگه ندیدمش . منم ساعت هفت اومدم خونه

۱۳۸۴-۱۲-۰۶

اول هفته خوبی بود

امروز شنبه اول هفته و ششمین روزاز آخرین ماه سال هشتادو چهار.
زود پاشدم و رفتم مغازه . هرچند دیشب دیر خوابیدم . ساعت 9:30 رفتم بانک و بعدشم سری مغازه محمد زدم . با محمد رفتیم مغازه یکی از طرف حساباش که خاله گلرخ هم اونجا کار میکنه . اولش خودشو زد به اون راه ولی موقعی که اومدیم بیرون خداحافظی که کردم پاشد و خداحافظی کرد . یک سری هم به محمد چیزبرگری زدم و برگشتم مغازه . منتظر بودم تا گلرخ از مدرسه برگرده . دلم لک زده بود واسه دیدنش . بالاخره اومد و رفت خونه . پشت پنجره دیدمش ولی از اونجا که خدا خیلی دوستم داره نمیدونم چه جوری شد که مامانش رفت بیرون و باباش هم مغازه نبود .همین شرایط برای من کافی بود تا با اشاره اون سریع بهش زنگ بزنم . اونم که مشتاق تر از من بود نزاشت حتی زنگ اول تلفن تموم بشه . سریع گوشی رو برداشت . اول از همه من گله کردم که چرا تا میری خونه بابا بزرگت دیگه مارو فراموش میکنی و زنگی نمیزنی که تازه فهمیدم که بیچاره زنگ زده ولی من نبودم . تازه اونجا هم کار میکرده وکمکشون میداده . توی دلم از افکار دیروزم ناراحت شدم و دلم راحت شد .
ظهراومدم نهارو خوردم و اومدم اطاقم و پاراگراف بالا رو تایپ کردم . ساعت دو رفتم مغازه . پنجره باز بود. گلرخ چند باری اومد لب پنجره ولی مامانش بود . یکساعتی گذشت که دیدم گلرخ زیاد سرک میکشه .معلوم بود مامانش نیست و خودش تنهاست . ولی یکسری افراد مزاحم در مغازه من ولو بودن . نمیشد دکشون کنم . ناگفته نمونه باباش تو مغازه بود و اگه منم برو بچ رو دک میکردم بازم نمیتونستم بهش تلفن بزنم برای همین کاری نکردم که بچه ها شک کنن و به دست و پام بپیچن . لازم بود تا موقعیتی جور بشه اونوقت میدیدید که چطور مزاحم ها رو ردش میکردم برن پی کارشون . به هر حال تا ساعت حدود شش موقعیتش جور نشد تا اینکه داداشهای گلرخ از مدرسه برگشتن و فکرکنم مامانش هم برگشته بود برای همین پنجره رو بست . تا ساعت هفت مغازه بودم بجز یک دفعه اونم کوتاه دیگه گلرخ رو ندیدم . اومدم خونه بعد از شام خوردن یکساعتی نشستم پای ماهواره که چیز بدرد بخوری نداشت پاشدم اومدم تو اطاق خودم و نشستم پای کامپیوتر.
( وقتی به افکار دیشبم فکرمیکنم با خودم میگم انسان چه موجودیه ؟ خودم رو میگم . دیشب اعصابم خورد بود که گلرخ وقتی دور و برش شلوغه به فکر من نیست در صورتی که تواون گیرو دار اون زنگ زده ولی من نبودم . البته مقصر منم نیستم . مقصر این تلفنها هستن که بعضی مواقع حالگیری میکنن و شماره تماس گیرنده رو نمایش نمیدن . چون اگه من شماره تلفن همگانی رو میدیدم حالم به اونجا نمیکشید که اونقدر بگیره . از اینا که بگذریم بهت بگم امروز چه حالی داد وقتی تلفنی صحبت کردیم . شاید در مجموع کل صحبت هامون پنج دقیقه طول نکشید ولی همون چند دقیقه من سفره دلم رو برات باز کردم و به نظر خودم کل حرفامو که چند روز توی دلم بود رو بهت گفتم . مخصوصا اون حالی رو که ازت پرسیدم و تو جواب دادی الان خیلی خیلی خوبم ) منم از همینجا بهت بگم دوست دارم عزیزم

۱۳۸۴-۱۲-۰۵

هیچ روزی مثل امروز نباشه

امروز از اون روزا بود که نمیشد به من بگی بالا چشمت ابروست . گوش کن ببین حق داشتم عصبانی باشم یا نه . صبح طبق معمول جمعه ها چون شب قبلش میرم فوتبال وتا دیروقت بیدارم دیر پاشدم وباخودم گفتم گلرخ هرجا که باشه چون چهارشنبه عصر رفته دیگه امروز اومده . رفتم مغازه ولی خبری از گلرخ نبود که نبود . پنجره خونشون باز بود ولی مامان و خواهرش داشتن رفت و روب میکردن واسه همین پنجره ها رو باز گذاشته بودن . حوصلم سر رفت زنگ زدم به امین گفتم بیا بریم آرایشگاه . اونم اومد ولی منو رسوند و خودش رفت . تا ساعت حدود دو بعد از ظهر تو سلمونی الاف شدم . اومدم خونه نهارو خوردم و بعدشم سرم رو شستم و صورتم رو اصلاح کردم . رفتم مغازه .ولی نه گلرخ پیداش بود و نه حتی یک زنگ ناقابل زد که بگه فلانی ما زنده ایم . اعصابم بکلی بهم ریخته بود . هی با خودم فکر میکردم گلرخ ما رو فقط برای مواقع تنهائی خودش میخواد و وقتی که جائی با اقوام و یا دوستاش سرگرم میشه دیگه نه به فکر ماست و نه یادی از ما میکنه در صورتی که من هر جا و در هر زمانی به فکرش هستم . چند وقت پیش وقتی رفته بودم تهران چه زجری کشیدم تا به گلرخ که اطلاع نداشت من کجام خبر بدم . شب رسیدم تهران اونوقت اول صبح روز بعد زنگ زدم خونشون بهش اطلاع بدم . ولی اون نامرد (نا زن ) نکرده تو این سه روزی که خونه نیست حتی یک تک زنگ بزنه و ما رو از ناراحتی در بیاره . بعد از ظهری دیگه داشتم دیوونه میشدم و هی توی ذهنم افکاری بوجود میومد که دلم نمیخواد اونجور بشه که هر فکری که خواست سرشو بندازه پائین بیاد تو ذهن من .
حالا شما حق رو به من میدید که اعصابم بهم بریزه یا نه ؟ شما خودتو بزار جای من . اگه شما جای من بودید چیکار میکردید؟
الانم ساعت10:20 شبه . زنگ زدم خونه داداشم و با حمید رضا پسرش صحبت کردم . یکمی خندیدم حوصلم یک خورده اومد سر جاش ولی تا به یاد گلرخ میوفتم دوباره همون آش و همون کاسه .

۱۳۸۴-۱۲-۰۴

روزی که زیر پام درخت سبز شد

امروز پنجشنبه چهارم اسفندماه بود. صبح به این امید که گلرخ هرجا باشه برمیگرده خونه رفتم مغازه . البته اینو بگم نمیدونم چرا از صبح زود یکجوری دلشوره داشتم . من که عادت نداشتم صبح زود پاشم هر کاری کردم از ساعت هفت به بعد خوابم نمیبرد . به هر حال هشت رفتم مغازه . ولی هرچی انتظار کشیدم نه گلرخ رو دیدم نه خبری ازش بود . نمیدونستم کجا رفته که هیچ پیداش نیست . چند جائی کار واسم پیش اومد ولی از ترس اینکه گلرخ زنگ بزنه و نباشم نرفتم . ظهر ساعت از دوازده که گذشت دیگه مطمئن شدم نمیاد چون هرجا که بود میبایست میرفت مدرسه . دوازده و ده دقیقه یکی از بچه ها اومد دنبالم بهم گفت بریم تا جائی . چون مسیرش به سمت مدرسه گلرخ اینا بود قبول کردم و باش رفتم . توی مسیر هرچی دختر رد میشد رو نیگاه میکردم شاید گلرخ رو ببینم . همینطورم شد . از اونجا که میگن دل به دل راه داره سر چهار راه مدرسشون دیدم داره ازخیابون رد میشه . مستقیم نیگاش کردم و بدون اینکه پیش دوستم سوتی بدم توی دلم خدا خدا میکردم اونم نیگاه کنه . چون درست از جلوی ماشین ما رد شد نیگاهی کرد و لبخندی زد . دلم آروم شد . معلوم بود از خونه بابابزرگش میرفت مدرسه . ظهر تا ساعت چهارونیم نرفتم مغازه . به این امید که عصری از مدرسه برمیگرده میبینمش رفتم مغازه . ولی بقول شاعر ( زهی خیال باطل ) {همین الانم داداشم که سربازه از در وارد شد . اومده مرخصی } آره عزیزان . اینطوری شد که عصری هم زیر پامون علف که چه عرض کنم درخت سبز شد ولی از گلرخ خانوم خبری نشد . ساعت شش هم طبق معمول پنجشنبه عصرها با بچه ها رفتیم سالن فوتبال . هشت و نیم خسته و کوفته برگشتم خونه . جاتون خالی شام ماکارونی داشتیم . همونی که گلرخ هم خیلی دوست داره . اونم ماکارونی که مامان من درست میکنه . حسابی چسبید البته با یاد گلرخ لذتش بیشتر شده بود . بعد شام رفتم دوش گرفتم و تا ساعت ده ونیم نشستم پای ماهواره هی از این کانال به اون کانال . ده و نیمم اومدم اطاقم و اول شماره تلفن ها رو چک کردم ولی بازم خبری از گلرخ نبود که نبود . شماره امین رو دیدم باش تماس گرفتم و گفت بیا پایین که من حال نداشتم .

۱۳۸۴-۱۲-۰۳

چهارشنبه 3/12/84

صبح که پاشدم رفتم مغازه هوا سرد بود و شب گذشته هم کمي بارون اومده بود . گلرخ رو دوسه باري پشت پنجره ديدم تا اينکه ساعت نزديک به ده بود که کولاک شديدي گرفت . از دانشگاه هم زنگ زده بودن بيا . توي اون کولاک گلرخ رو پشت پنجره ديدم و با اشاره بهش گفتم دارم ميرم . نميدونم فهميد يا نه . دانشگاه سرمون حسابي شلوغ بود . تا ساعت 4:45 دقيقه اونجا بودم . برگشتم مغازه . گلرخ سر ساعت اومد . رفت خونه و با وجد اينکه مهمون داشتن پنجره رو باز کرد .سلام عليکي کرديم . عصري فکر کنم گلرخ بود که ديدم رفت توي خيابون بالا . شک داشتم خودش بود يا نه چون يک لحظه بيشتر نديدمش ولي از حرکاتش مشخص بود خودشه . چون هرچي موندم مغازه ديگه پشت پنجره نديدمش مطمعن شدم خودش بوده . اومدم خونه . شام رو خوردم و ساعت ده ربع کم اومدم تو اطاقم . توي اينترنت ميگردم تا به نحوي خودمو سرگرم کنم . خوابم هم نميبره چون ديشب ساعت نه ونيم خوابيدم تا نه صبح امروز . پس کسري خواب ندارم و بايد يکجوري خودمو سرگرم کنم .
m-sh love you

۱۳۸۴-۱۲-۰۲

2/12/1384

امروز سه شنبه دوم اسفند هشتادو چهار . صبح زود پاشدم رفتم مغازه تا گلرخ بیدار شد و لب پنجره دیدمش ساعت نه و نیم گذشته بود . مامانش اینا خونه بودن برای همین یکی دوبار بیشتر ندیدمش . ساعت ده بود که از دانشگاه زنگ زدن و گفتن بیا . هرچی موندم گلرخ رو ببینم که بهش بگم دارم میرم نشد . رفتم دانشگاه و با خودم گفتم طرفای ساعت یازده و نیم ازتلفن کارتی بهش زنگ میزنم ولی اونقدر سرمون شلوغ شد که نا اومدیم به خودمون بیاییم دیدم ساعت از دوازده و نیم هم گذشته . نازنین دختر خاله گلرخ اومده بود ثبت نام . تا منو دید جا خورد . نمیدونم منو شناخت و یا در مورد رابطه منو گلرخ چیزی میدونه یا نه ؟ منم سرم رو انداختم پائین و خودمو مشغول کامپیوتر کردم . عصری ساعت چهارو نیم اومدم مغازه . تا از ماشین دوستم پیاده شدم نیگاه پنجره گلرخ اینا انداختم نیمه باز بود . شک کردم گفتم شاید گلرخ اومده خونه . چند دقیقه ای از مغازه نیگاه کردم ولی خبری نبود . گلرخ طبق معمول راس ساعت اومد . تا رفت خونه پنجره رو باز کرد . طبق معمول منم مزاحم داشتم . از شانس ما هرموقع که گلرخ میاد لب پنجره باید یکی مزاحم من باشه تا من نتونم نیگاش کنم . برای همین بعضی موقع ها بد جوری از این کارشون عصبانی میشم . به هر نحوی دکشون میکنم . گلرخ که مامانش خونه نبود و باباش اینا هم مغازه بودن گه گداری از پشت پنجره سرکی میکشید . ساعت هفت خواستم برم خونه که دوسه تا از بچه ها اومدن مغازه و باخودشون تخمه آورده بودن . تا ته تخمه هارو در آوردیم نیمساعتی طول کشید . اونا که رفتن در رو بستم و با خداحافظی که با گلرخ کردم اومدم خونه . چون دیدم مامانش نیومده بود خونه شک کردم شاید باباش هم شب بره بیرون و موقعیتی جور بشه و زنگ بزنه . واسه همین زود اومدم اطاق خودم و نشستم پای کامپیوتر. الانم ساعت 9:50 شبه . در حینی که داشتم اینا رو تایپ میکردم داود دوستم از تهران زنگ زد . یکی دوتا جوک جدید گفت کلی خندیدیم . البته ببخشید اگه غیر اخلاقی نبودن حتما الان تایپشون میکردم .  

۱۳۸۴-۱۲-۰۱

1/12/1384

امروز دوشنبه اولین روز از آخرین ماه سال بود. چون دیشب دیر خوابیده بودم صبح ساعت نه بیدار شدم . رفتم مغازه . خیابون شلوغ بود قراربود امروز یک در رو که هنرمندای ایران برای مرقد امام حسین در کربلا آماده کرده بودند رو تو مسیر انتقالش به کربلا از الیگودرز بگذرونن . مردم هم مثل مور و ملخ ریخته بودن تو خیابون . نمونش مامان و داداش خودم . طرفای ساعت نه و نیم بود که ماشین حامل درب توی بلوار سمت مغازه من بود . گلرخ هم که مامانش خونه نبود با خواهرش از پنجره نظاره گر ماجرابودند. جمعیت زیادی اومده بودند. خیلی از جوانها به زحمت خودشونو به بالای کامیون میرسوندن و دست خودشونو به درب می مالیدن . خیلی ها هم که نمیتونستند با پرت کردن پارچه و یا هر لباسی برای اونائی که بالای ماشین بودند بالاخره یک چیزی رو تبرک میکردند . ازدحام جمعیت طوری بود که توی بازار یک خانوم رفته بود زیر چرخ کامیون و فوت شده بود . ساعت 11:45 نادر از دانشگاه زنگ زد و گفت که سرمون شلوغه و باید بیای کمک . خواستم گلرخ رو که برای رفتن به مدرسه آماده میشد ببینم بعدش برم که فهمیدم مامانش خونست و شاید نتونه بیاد لب پنجره و بخاطر عجله ای که نادر داشت مجبور شدم برم . دانشگاه با بچه ها کلی خندیدیم . ماجرای ریختن فلفل توی غذای نادر که باعث شد دل و روده ای واسمون نمونه جای خود داشت . عصری ساعت پنج برگشتم . منتظر موندم، تا گلرخ ساعت 5:35 طبق معمول هر روز برگشت . کسی خونشون نبود واسه همین اومد در مغازه باباش و از داداشش کلید گرفت رفت خونه . تا رسید پنجره رو باز کرد و تا نیگاهش کردم سری تکون داد. تا ساعت هفت موندم مغازه . کرکره که کشیدم پائین توی پنجره دیدمش . خداحافظی کردم اومدم خونه . امین زنگ زد رفتم پیشش. با اون رفتیم در خونه میثم و پولی رو که چند ماه پیش بهش قرض داده بودم رو گرفتم . برگشتم خونه و نشستم پای کامپیوترم .

يکشنبه 30/11/84

امروز صبح زود پاشدم رفتم مغازه . آخه خواستم کارتکس راهنمائي رانندگي رو براي امتحان شهر ببرم تحويل بدم . ده دقيقه اي مغازه موندم . گلرخ يکبار يواشکي سرک کشيد ولي چون روسري نداشت سريع رفت عقب . رفتم کارتکس رو تحويل دادم و سريع اومدم مغازه . قرار بود ساعت ده برم براي امتحان . ديدم باباي گلرخ با عموش اينا همگي رفتن . ولي از شانس بد من مامانش نرفت . تازه بيرونم بود برگشت خونه . هي خواستم برم راهنمائي و رانندگي ولي دل نيومد . گفتم موقعيت جور بشه گلرخ زنگ ميزنه حيفه نباشم . خودم رو مشغول کردم تا ساعت 11:15 ديگه داشتم کم کم ميرفتم که يهو از پشت پنجره اشاره داد و زنگ زد . تا ساعت 11:50 که مامانش برگشت صحبت کرديم . بعدشم قطع کرديم . اون رفت مدرسه و منم رفتم راهنمائي و رانندگي . از شانس ما به جاي ساعت ده تازه از دوازده شروع کرده بود به امتحان گرفتن . نوبت ما هم افتاد واسه ساعت سه بعد از ظهر . که رفتم ولي رد شدم . فقط بخاطر يک مشت عوضي که اعصابشو داغون کردن و همه ما رو انداخت واسه ماه بعد . برگشتم مغازه و با روزنامه خودم رو مشغول کردم تا ساعت پنج و ربع . با موتور يکي از دوستان رفتيم تا جائي و برگشتن رو طوري تنظيم کردم که به تعطيلي گلرخ بخورم . همينم شد . کارها طوري تنظيم شد که دقيقا موقعي که گلرخ رسيد سر کوچه تا بره خونه منم در مغازه باباش بودم و تونستم بعد از تقريبا هفت ماه از فاصله چند متري توي صورتش نگاه کنم . انگار جون تازه اي گرفته بودم . اومدم مغازه و تا ساعت هفت و نيم شب موندم و هي نگاه پنجره گلرخ ميکردم . اونم پنجره رو جوري نيمه باز گذاشته بود که وقتي جلوي کامپيوتر نشسته بود من ميديدمش و اگه اونم سرش رو به سمت راست ميچرخوند منو ميديد. شامو که خوردم يکي از دوستام به اسم عليرضا اومد پيشم و تا همين ده دقيقه پيش يعني ساعت دو بيست دقيقه صبح پيشم نشسته بود و چه نقشه ها که نميکشيد

۱۳۸۴-۱۱-۳۰

شنبه 29/11/84

امروز شنبه بیست و نهم بهمن هشتادو چهار.
صبح ساعت هشت پاشدم . صبحانه رو که خوردم رفتم مغازه . اولین چیزی که تا رسیدم سر کوچه نظرم رو به خودش جلب کرد پنجره اطاق گلرخ بود که باز بود . دستی به سرو گوش مغازه کشیدم . یعنی یکم آب و جارو کردم . تا ظهر مغازه موندم . گلرخ رو چند باری لب پنجره دیدم و به همون حال و احوال از راه دور بوسیله ایما و اشاره بسنده کردیم . ظهر موقعی که گلرخ میومد لب پنجره تا خداحافظی کنه و بره مدرسه همزمان سه تا از دوستام اومده بودن پیشم . منم نتونستم نگاه گلرخ کنم و بدرقش کنم . ظهر مهمون استاد حسن بودم . بیچاره زحمت کشیده بود و شرمندمون کرد . عصری رفتم مطب دکتر پوست . بخاطر اینکه توی صورتم یک نقطه جوش مانند زیر پوستم در اومده بود رفتم ببینم دکتر چی میگه . ساعت پنج و بیست دقیقه خودمو رسوندم مغازه . گلرخ هم راس ساعت همیشگی اومد خونه . کسی خونشون نبود به همین خاطر پشت در موند . اومد از باباش کلید گرفت رفت خونه و پنجره رو باز کرد . زیاد طولی نکشید که بچه ها اومدن خونه و دیگه گلرخ رو ندیدم . شب ساعت ده امین اومد دنبالم تا بریم چرخی بزنیم . از کوچه که اومدم بیرون سایه گلرخ از پشت شیشه مشخص بود . داشت پتو برمیداشت بخوابه . دیدم پنجره رو بادستش کشید و باز کرد . بریدگی بلوار رو که دور زدیم و اومدیم روبری پنجره دیدم برق رو خاموش کرده و اومد لب پنجره تا اونو ببنده . من دیدمش و از روی موهاش شناختمش . تا به امین گفتم دنده عقب بگیره و بیام زیر پنجره یهو دیدم پنجره رو بست . دوتا بوق زدیم و حرکت کردیم . تا جایی که دید داشتم و پنجره رو میدیدم برگشتم عقب و چشمم رو از پنجره بر نداشتم . دوری زدیم و حدود نیمساعت بعد برگشتم خونه که دیدم پرده رو هم کشیده و در خواب ناز به سر میبره . اومدم تو اطاقم دیدم شماره تلفن عسگر روی نمایشگره . خواستم زنگ بزنم گفتم شاید خوابیده باشه . چند دقیقه گذشت که دیدم زنگ زد . در حین صحبت با اون بودم که امین زد به پنجره . دوربین عکاسی رو آورده بود تا براش فیلمشو جا بزنم . پشت پنجره موند تا فیلو جا انداختم و رفت. الانم ساعت 11:30 شبه . باید امشب هم زود بخوابم چون فردا امتحان شهر برای گواهینامه پایه دوم دارم . البته قبل از خواب باید به اینترنت وصل بشم و ایمیل هامو چک کنم . از دیشب هم تصمیم گرفتم دیگه با یاهو مسنجر کار نکنم . یعنی نه برای کسی آف بزارم و نه چت کنم . چون من فقط به خاطر اینکه برای گلرخ آف بزارم ای دی باز کردم ولی حالا که اون میگه چک نمیکنم و تا تابستون طرف اینترنت نمیرم منم با مسنجر کار نمیکنم تا تابستون . فقط ایمیل هامو چک میکنم و توی سایتهای که بدردم میخوره گشتی میزنم . .......................

شوقیست در جدائی و جور است در نظر
هم جور به که طاقت شوقت نیاوریم

۱۳۸۴-۱۱-۲۹

جمعه 28/11/84

امروز جمعه بیست و هشتم بهمن بود . طبق معمول جمعه ها دیر از خواب پاشدم و حدود ساعت ده بود که رفتم مغازه . گلرخ رو ساعت حدود یازده پشت پنجره دیدم . ظهر ساعت 12:45 رفتم خونه نهار خوردم . اومدم اطاق خودم و ویندوز کامپیوترم رو عوض کردم چون دیشب ویروس نامردی زده بود هرچی فایل exe داشتم رو نابود کرد . خدا رو شکر از همه نرم افزارهام که با تلاش زیاد از اینترنت گرفته بودم روی یک سی دی پشتیبان گرفته بودم . ساعت سه و ربع رفتم مغازه . گلرخ و مژگان تنها خونه بودن ولی باباش مغازه بود . چون داداش هام توی مغازه بودند نمیتونستم حرکتی انجام بدم . برای همین وقتی میخواستم سری برای گلرخ تکون بدم مجبور بودم برم بیرون اونم توی سرمای امروز. دوبار رفتم تا روبروی پنجرشون ببینم باباش توی مغازه هست یا نه تا دیدم نیست اومدم و زنگ زدم به گلرخ . صدای سی دی رو زیاد کردم و با وجود اینکه داداش هام داخل مغازه بودن شروع کردم به صحبت کردن . ده دقیقه ای صحبت کردیم که دیدم باباش داره میره توی مغازه . خداحافظی کردیم . در حین صحبتاش گفت شاید امشب بابام اینا برن بیرون که اگه اینطور شد زنگ میزنم . ساعت هفت بستم رفتم خونه تا شام رو خوردم اومدم اطاق خودم . تا ساعت نه ونیم نرم افزارهای لازم رو سیستم نصب کردم . منتظر زنگش بودم ولی دیگه داشت دیر میشد . فهمیدم باباش اینا نرفتن . داود پسر عموی امین اومد دنبالم برای کاری باش رفتیم بیرون وتا برگشتم ساعت دقیقا دوازده شب شده بود . ولی موقع رفتن در مغازه گلرخ اینا چک کردم دیدم ماشین باباش اونجاست و مطمئن شدم نرفتن بیرون . برگشتنی هم دیدم که در خوای خوش بسر میبرن . اومدم شماره تلفن هامو چک کردم دیدم که میثم دوباره زنگ زده . ولی دیر وقت بود که باش تماس بگیرم ببینم چیکارم داشته . الانم میخوام به اینترنت وص بشم ببینم آنتی ویروسی رو که نصب کردم آپدیت میکنم یا نه . ولی فکر نکنم زیاد بیدار بمونم چون هم خوابم میاد و هم اینکه فردا صبح شنبه است و گلرخ هم که این هفته ظهر هاست و صبح خونست منم باید زود پاشم برم مغازه . پس فعلا با اجازه

۱۳۸۴-۱۱-۲۸

84/11/27



دلم جز مهر مهرویان طریقی بر نمیگیرد
ز هر در میدهم پندش ولیکن در نمیگیرد
بیا ای ساقی گلرخ بیاور باده رنگین
که فکری در درون ما از این بهتر نمیگیرد
چه خوش صید دلم کردی بنازم چشم مستت را
که کس مرغان وحشی را از این بهتر نمیگیرد
خدا را رحمی ای گلرخ که معشوق سر کویت
دری دیگر نمیداند رهی دیگر نمیگیرد

امروز پنجشنبه بیست و هفتم بهمن ماه هشتادو چهار بود . از صبح که پاشدم انتظار ظهر رو میکشیدم که گلرخ برگرده خونه و ببینمش . آخه از پریروز عصر به اینور نتونسته بودم ببینمش و به همین خاطر دلم لک زده بود برای لبخندهای پشت پنجرش . تا ظهر خودمو مشغول کرم . یکسری رفتم بازار مغازه وولک تا ببینم میتونه رایتر کامپیوترم رو که داغون شده بود رو تعمیر کنه یا نه . مجید رو دیدم .چند دقیقه ای با اون بودم و تا مغازه هم با ماشینش رسوندم . ساعت دیر میگذشت . بالاخره ساعت رسید به 12:35 دقیقه و گلرخ رو دیدم که یواش یواش از پیاده رو میاد بره خونشون . رفت خونه و تا رسید طبق معمول پنجره رو باز کرد و با لبخندی که میزد سرش رو به نشونه سلام تکون داد. دلم آروم شد . رفتم خونه نهارو خوردم و ساعت هنوز دو نشده بود اومدم مغازه . پنجره باز بود. گلرخ هم دیدم . ولی مامانش اینا خونه بودن . باباش رفت طبقه بالا که حفاظ جلوی ایوون رو که باد شکسته بود رو تعمیر کنه و مامانش هم به گفته خودش رفت روزه . اشاره ای که بهش کردم رفت و سریع زنگ زد . کلی صحبت کردیم . تا ساعت چهارو نیم که داداشاش اومدن خونه چند باری قطع کردیم و دوباره زنگ زدیم . کلی حال داد . اون مشغول تایپ تحقیقی در مورد زندگی نامه حضرت محمد بود و گه گداری که قطع میکردیم چند خطی از تحقیقش رو تایپ میکرد . دیگه عصری خواهر و مامان و بقیه اعضای خانواده شون اومدن نتونستیم ارتباط برقرار کنیم . منم که طبق معمول هر پنجشنبه عصر ساعت شش با بچه ها رفتیم سالن فوتبال و با توجه به دوپینگ تلفنی که کرده بودم و سرحال و شارژ سه گل از نه گل تیم رو زدم . همه بچه ها میگفتن امشب بازیکن آماده تر از محمد نداشتیم . ساعت هشت و نیم هم برگشتیم خونه . خواستم دوش بگیرم که حالشو نداشتم . نشستم پای ماهواره و هی از این کانال به اون کانال که یهو دیدم ساعت یازده شده . پاشدم اومدم اطاق خودم و طبق روال اول شماره تلفنها رو چک کردم و با چندتاشون تماس گرفتم بعدش هم نشستم پای کامپیوترو تا همین لحظه تایپ میکنم
به امید اینکه فردایم بهتر از امروز باشد . بدرود
m-sh………………….. 1384/11/27…………………..23:25 pm

۱۳۸۴-۱۱-۲۷

شانس ما رو باش

امشب سیستم من ریخته بهم . درست مثل خودم . توی یاهو مسنجر میتونم تایپ کنم ولی پی امهای که برام فرستاده میشن رو نمیتونم ببینم . عجیبه عجیب . تا حالا به این مشکل بر نخوردم . مخصوصا برای این ناراحتم که یک ای دی که از خیلی وقتا پیش دنبالش بودم بفهمم کیه امشب بالا بود. خواستم زیر زبونشو بکشم که به این مشکل برخوردم . حالا این سیستم میدونه امروز ما اعصاب نداریم داره سر به سر ما میزاره . عیبی نداره . فعلا که ما بازیچه این سیستم شدیم . مشکلی نیست . نوبت به ما هم میرسه .

۱۳۸۴-۱۱-۲۶

روز خوبی نبود امروز


امروز صبح پاشدم و اول رفتم بانک . بازم به حساب واریز نشده بود . قول ساعت یازده ونیم رو دادن . رفتم مغازه وولک و تا ساعت یازده اونجا بودم . اومدم مغازه خودم و یکسری مدارک برداشتم رفتم بانک . 750 هزار تومن از حساب برداشت کردم و اول رفتم پیش مجید دوستم . 500 هزار تومانی رو که ازش قرض کرفته بودم رو بهش دادم بعدش رفتم بانک تجارت و فیش ثبت نام موبایل رو ریختم به حساب . نگاه ساعت کردم دیدم 12:15 بود . سریع رفتم بانک سپه و حواله ای برای تهران فرستادم . ساعت 12:35 بود . خواستم سریع برگردم تا گلرخ رو که از مدرسه میره خونه ببینم ولی فکرش رو کردم دیدم دیر شده . گفتم کارهای ثبت نام موبایل رو تموم کنم برم خونه . واسه همین رفتم اداره پست و فیش و مدارک رو تحویل دادم و رسید موقت رو گرفتم .ساعت 1:10 ظهر بود . پیاده برگشتم خونه . تا نهارو خوردم دیگه نخوابیدم گفتم برم مغازه . ساعت 2 اومدم مغازه و جاتون خالی زیر پامون علف که سهله درخت سبز شد تا ببینم گلرخ میاد لب پنجره یا نه که نیومد . فکر کنم اصلا ظهر برنگشته بود خونه . دیگه تاریک شده بود که یکلحظه دیدم یکی لای پنجرست . از دور که مثل خودش بود ولی شک داشتم . نمیدونم برگشته بود خونه یا نه . ساعت 7:15 شب در مغازه رو بستم رفتم خونه . با خودم گفتم چه نامرده حتی یک تک زنگ نزد تا ما با خبرشیم کجاست . رسیدم خونه وولک زنگ زد بیا خونه ما و کامپیوترم رو که بالا نمیاد رو درست کن . آژانس گرفتم و رفتم . تو سه سوت مشکلش رو فهمیدم . بیست دقیقه نکشید که برگشتم خونه . چون اصلا حال و حوصله نداشتم . حتی حال این رو که بشینم پای ماهواره رو نداشتم . پاشدم اومدم اطاق خودم و دارم خودمو یک جوری سرگرم میکنم تا خوابم ببره . تا ببینیم فردا چی میشه و خدا چی میخواد
1384/11/26 Msh

happy valentain golrokh


امروز سه شنبه 25/11/1384 برابر با چهاردهم فوریه سال دوهزارو شش و روز والنتاین یا همون دوستي وعلاقه خودمون بود .صبح حول و حوش نه و نیم رفتم بانک ولی بازم دست از پا دراز تر برگشتم . البته دست خالی خالی هم نبود چون سر راه رفتم مغازه وولک و تونستم دستگاه رسیوری رو که به اوم امانت داده بودم رو بگیرم و بیام خونه . مادرم رو هم فرستاده بودم برام دوتا پتوی گلبفات دونفره برام انتخاب کنه و بیاره . البته پولشو خودم داده بودم . گذشت تا ظهر . مشتاقانه منتظر بودم گلرخ از مدرسه برگرده تا بتونم روز عشق رو بهش تبریک بگم که طبق معمول اون روزای که میخوام کنارم باشه و بهش احتیاج دارم سر کارمون گذاشت . یعنی اصلا نیومد خونه خودشون فکر کنم از همون مدرسه رفته بود خونه بابا بزرگش . ظهر اومدم خونه و نشستم ویندوز کامپیوترم رو نصب کردم . ساعت سه و ربع بود رفتم مغازه ولی هنوز از گلرخ خبری نبود. ساعت تقریبا نزدیکای چهار بود که با دختر خاله و پسر خالش از بالا میومد و رفت خونه . تا رسید پنجره رو باز کرد و سری تکون داد . ولی من به خاطر مزاحمت یکسری افراد نتونستم عکس العملی نشون بدم . بعدشم که یک سری لوازمی رو که تهران خریده بودم رسید و تا اونا رو چیدم ساعت هفت شب شده بود . در حیین کار چندبار گلرخ اومد لب پنجره و رفت ولی من چون داداش و پسر عموم پهلوم بودن نمیتونستم حرکتی انجام بدم واسه همین حتی در حسرت یک سلام علیک خشک و خالی با گلرخ موندم . با خودم گفتم شانس ما رو باش . چقدر برنامه ریزی کرده بودم امروزو درست حسابی حال و احوال کنیم . به هر حال اعصابم داغون شد رفت پی کارش . شب که اومدم خونه برای اینکه خودمو سرگرم کنم سریع رسیور جدیدم رو وصل کردم ونشستم پای ماهواره . ساعت یازده هم پاشدم اومدم اطاقم تا باقی نرم افزارهای لازم رو نصب کنم و این چند خط هم تایپ کنم . ما که امروز نتونستیم به عشقمون تبریک بگیم و یا حتی حالی ازش بپرسیم ولی امیدوارم همه عاشقای دنیا امروز رو به خوبی و خوشی در کنار یارشون سپری کرده باشن .

برنیامد از تمنای لبت کامم هنوز
بر امید جام لعلت دردی آشامم هنوز
روز اول رفت دینم بر سر زلفین تو
تا چه خواهد شد در این سودا سرانجامم هنوز
اين روز رو بهت تبريک ميگم گلرخ خانوم .البته چه خوب بود بايک شاخه گل ميومدم پيشت ولي چه کنم که موقعيتش جور نشد ولي همين رو هم از ما قبول کن چون اصل نيت کاره .
m-sh love you

يکي از روزاي خوب زندگيم


امروز دوشنبه بیست و چهارم بهمن ماه سال هزارو سیصدو هشتادو چهار بود. بعد از اینکه دیشب دیر خوابیدم صبح ساعت هشت و نیم بیدار شدم . بعد از صرف صبحانه رفتم مغازه . اول به بانک زنگ زدم ببینم وام رو بحسابم واریز کردن یا نه .که اگه واریز کردن برم دنبال اونو به کارهای بانکیم برسم که رییس بانک بهم گفت هنوز واریز نشده . مجبور شدم مغازه بمونم . ولی سی دی دوستم رو که تعمیر کرده بودم مغازه بود و تا ظهر به موسیقی گوش میدادم . خلاصه خودم رو یکجورائی سرگرم کردم تا ظهر . گلرخ از مدرسه برگشت و رفت خونه . به محض رسیدن طبق معمول هر روز تا رسید تو اطاق پنجره رو باز کرد و با تکون دادن سر حال و احوال کردیم . با اشاره اون منم مغازه رو بستم و رفتم خونه نهارو که خوردم یک چرت کوتاه زدم و اومدم مغازه . بابا و مامانم اینا برای مراسم سوم درگذشت یکی از اقوام رفتن جائی . گلرخ هم که مامانش بیرون رفته بود کلی پشت پنجره میومد و میرفت . تا اینکه یک موقعیت پیش اومد که من بهش ندا دادم و فورا بهش زنگ زدم . بحثمون پیرامون مستاجرشون و نمرات پایان ترمش بود که مامانش رسید و مجبور شدیم .قطع کنیم . حالا که دیگه خواهر بزرگترش به رابطه ما پی برده گلرخ توی خونه راحت تره و میتونه وقتی مامانش نیست خیلی آسون تر از گذشته زنگ بزنه . گذشت تا عصری که باباش رفت جائی و گلرخ هم که دیده بود مامانش بیرونه زنگ زد و دوباره دقایقی صحبت کردیم . گفت امشب مهمون دارن و کلی از دست پخت خودش واسم تعریف کرد (مخصوصا مرغهای که واسه باباش سرخ میکنه ) توی همین اوضاع و احوال بودیم که خواهرش بهش گفت مامان داره میاد و بازم خداحافظی کردیم . بعد از اون دوسه باری اومد لب پنجره و منم به محض دیدنش اونو با ارسال بوسه از این طرف خیابون بدرقه کردم تا بره و به مامانش در تهیه شام برای مهمونا کمک کنه . منم ساعت هفت نشده بود که مغازه رو بستم اومدم خونه . کلی با شیر طاها سرو کله زدیم و اونم کلی بهمون حال داد و خندید. شامو خوردم و دوش گرفتم اومدم اطاقم . خواستم به اینترنت وصل بشم که دیدم اکانتم تموم شده . واسه همین ماجراهای امروزم رو تو ورد تایپ کردم و یکجائی رو هارد ذخیره کردم تا در اولین فرصت اونو تو وبلاگم قرار بدم . نمیدونم کی گلرخ میتونه به این وبلاگ سری بزنه و اینا رو مطالعه کنه . به هر حال هر موقع که باشه نمیدونم میتونه این دست نوشته هارو کامل بخونه یا نه ؟ امیدوارم فقط غلط املائی نداشته باشم که دیگه آبرو برام نمیزاره . چون من سریع تایپ میکنم و هیچوقت چک نمیکنم ببینم غلط دارم یا نه . خدا کنه که نداشته باشم

همه عمر برندارم سر از این خمار مستی
که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستي
ساعت 22:10
m-sh love you

۱۳۸۴-۱۱-۲۴

قابل نداره

اين قلب من يعني تمام عشق منه که با دست خودم تقديمت ميکنم گلرخ از صميم قلب دوستت دارم Posted by Picasa

۱۳۸۴-۱۱-۲۳

عاشورا و تاسوعای امسال هم گذشت . روز 22 بهمن هم با راهپیمائی عظیم ملت ایران سپری شد . ولی من بخاطر گلرخ موندم مغازه چون اونم خونه بود . ظهرش مهمون داشتن . پسر عموش اینا خونشون بودن . خبر خاصی نبود تا شب بجز سرگرمی من با پراید دوستم که سی دی روش نصب کردم و کلید بخاریش رو تعمیر کردم که همین کار منو تا عصری سر گرم کرد البته دلگرمی خاص من به گلرخ بود که هی گه گداری پشت پنجره میومد و به من دلگرمی میداد . اومدم خونه و شام رو که خوردم سریع خوابیدم . دیشب از معدود شبای عمرم بود که زود خوابیدم . فکر کنم ساعت نه و نیم بود که خوابم برد . صبح شاد و سرحال پاشدم رفتم مغازه . قبل از ظهر آفتامات بوق ماشین دوستم رو تعویض کردم یک سری به بانک زدم بعدشم مغازه وولک . ساعت یازده و نیم برگشتم مغازه . گلرخ ساعت 12:40 از مدرسه برگشت رفت خونه و طبق معمول پشت پنجره و سلام علیک . البته من نتونستم جواب بدم چون دور و برم شلوغ بود . نهارو خوردم و چرتی زدم اومدم مغازه . گلرخ منتظر بود . تا عصری چند باری دیدمش و آخرین بارم ساعت 7:45 بود که بخاطر قطع برق خونشون اومد و پنجره رو باز کرد دیدمش . منم اومدم خونه . سریال حس سوم رو نیگاه کردم ساعت 10:30 اومدم اطاقم . اولین چیزی که چک کردم و همیشه اینکارو میکنم شماره تلفن های روی نمایشگر تلفنمه . ولی متاسفانه خبری نبود. به امید اینکه فردایم بهتر از امروز باشد . فعلا خدانگهدار
m-sh love you

۱۳۸۴-۱۱-۲۲

عاشوراي امسال براي من لذتبخش بود

جمعه 21/11/1384
صبح عاشورا تا ساعت ده و نیم یازده بیرون نرفتم چون اصلا حسش نبود . دلم میخواست زودتر عصر بشه گلرخ برگرده خونشون منم برم زنگ بزنم و باش صحبت کنم . انگار که چند سالی بود ازش خبر نداشتم . حوصلم سر رفت و با خواهرم اینا رفتیم بیرون . امامزاده ای که توی محلشون بود جای بود که تمام هیت های اون منطقه میومدن اونجا و دور میزدن . ما هم یک گوشه از حیاط امامزاده موندیم و هیت ها رو تماشا میکردیم . به هر دختری که از جلوم رد میشد و نگاش میکردم دونبال شباهتی بین اون و گلرخ میگشتم تا بلکی بتونم حضورش رو کنار خودم حس کنم . گذشت و ظهر برگشتم خونه و نهار رو که طبق معمول این چند روز نذری بود رو خوردیم و رفتم طبقه بالا خوابیدم . عصری لباس پوشیدم که بزنم بیرون و زنگ بزنم ببینم گلرخ اومده خونه یانه . خواهر کوچیکم از خونه خودمون زنگ زد و با خواهرم صحبت میکرد و گفت که گوشی رو به من بده . بهم گفت که شماره گلرخ روی صفحه تلفن بوده بعدش ازم پرسید که خبر داره یا نه که رفتی تهران منم گفتم نه . گفت پس بهش اطلاع میدم بهت زنگ بزنه . پنج دقیقه بیشتر طول کشید یا نه دیدم خواهرم میگه که تلفن کارت داره . گوشی رو که گرفتم و تا گفتم علو دیدم گلرخه . انگار که تموم دنیا رو بهم داده بودند . از خوشحالی بال در آورده بودم . انگار توی آسمون شناور شده بودم . کلی باهم گفتیم و خندیدم . تازه اون وقت بود که فهمیدم امسال نرفته واسه مراسم عصر تاسوعا و عاشورا و همش خونه با خواهرش تنها بودن.و....... کلی حال کردم . خواهرم اومد و دیگه نتونستم صحبت کنم . بهش گفتم که فردا بر میگردم و قطع کردم . از خوشحالی بدنم گرم شده بود . زدم بیرون و کلی پیاده روی کردم . واسه شام برگشتم . شامو که خوردیم من زود تر رفتم بالا که دختر خواهرم و داداشش و دامادمونم اومدن . بعدشم خواهرم و باقی ماجرا و سوال جواب در مورد اینکه پس کی میری خواستگاریش و کی میخوای ازدواج کنی و ................. به هر ترتیب ساعت 1:40 خوابیدم . صبح ساعت هشت پاشدم و صبحونه خوردم و زدم بیرون . ساعت ده از ترمینال جنوب حرکت کردم . ساعت سه و ربع رسیدم ترمینال . سریع تاکسی گرفتم اومدم روبری پنجره گلرخ اینا پیاده شدم . پنجره باز بود و روسریشم دیدم . رفتم خونه کیفم رو گزاشتم و سریع برگشتم که دیدم انتظار منو میکشه . منم انگار که صد سالی بود ندیده بودمش از ته دل نفس عمیقی کشیدم و خدا رو شکر کردم که بازم گلرخ رو میدیدم . چند دقیقه ای نکشید که به یمن نبودن بابا و مامان و داداشاش زنگ زد. یکساعتی صحبت کردیم . باباش و داداش بزرگش اومدن . عصری خونه ما نذری بود . یک ظرف عدس پلو فرستادم براشون . خواستم بیام خونه که دیدم باباش رفت ولی داداشش مونده بود خونه . با خودم گفتم داداشش هم خسته شده زود خوابش میبره . اومدم خونه و رفتم دوش گرفتم و شامم رو که خوردم اومدم تو اتاقم دیدم شمارش روی صفحه تلفنه . تک زنگی زدم و قطع کردم که دیدم سریع زنگ زد . کلی درد دل کردیم که من ازش خواستم قطع کنه و پنج دقیقه بعدش من زنگ زدم . جاتون خالی چه شبی بود بعد از مدتها دوباره تونستم باش راحت باشم . کلی صحبت کردیم و ........توی حس و حال خوبی بودیم که باباش رسید . مجبور شدیم قطع کنیم . نگاه ساعت کردم دیدم ساعت یازده شبه . منم نشستم جلوی میز کامپیوترم و شروه کردم به تایپ خاطرات چند روز پیش تا این ساعنت . الان که تموم شده ترانه افشین به اسم ماچ داره از اسپیکر پخش میشه ساعتم 11:50 شبه .

یک ماچ دادو دمش گرم دمش گرم و بابا دمش گرم اين دله ديوونشه الهی که یک تار از موی سیاش کم نشه

فرداهم روز بیست و دم بهمن سال هشتادو چهاره . امسال که خیلی خوش بحال محصل ها و کارمندا شده چون از روز چهار شنبه تا پس فردا تعطیله بخاطر تاسوعا و عاشورا و بیست و دوم بهمن . یک جمعه هم که افتاده بینشون بهترش کرده . گلرخ هم واسه خودش چهار روز تعطیل بوده و هست
m-sh love you

ماجراي مسافرت ما و پيامدهاي بعد از آن



با سلام . چند روزی بعلت مسافرت نتونستم روزانه خاطراتم رو بنویسم . ولی امشب در اولین فرصتی که پیش اومد تونستم شروع به تایپ آنچه که در چند رو ز گذشته برام پیش اومده بکنم . صبح دوشنبه تصمیم جدی گرفتم که بعد از ظهر عازم تهران بشم . تا ظهر هر کاری کردم نتونستم منظور خودم رو به گلرخ که از پشت پنجره نگاه میکرد برسونم . موقعیتش هم پیش نیومد که تلفنی صحبت کنیم . تا جائی که تصمیم گرفتم اگه از کوچه رفت مدرسه برم دنبالش و باش صحبت کنم و ازش خداحافظی بگیرم . از شانس بد ما اون روز گلرخ گذاشت تا ساعت 12:15 از خونه زد بیرون و از شانس بد تر ما از خیابون رفت . تا ساعت 12:30 موندم مغازه گفتم شاید از کنار خیابون زنگ بزنه ولی نزد . منم مغازه رو بستم رفتم خونه دوش گرفتم و کیفم رو بستم . ساعت 2 رفتم ترمینال و با اولین سرویس حرکت کردم . از شانسمون به یک همسفر عاشق برخوردیم . بچه شاهرود بود و به عشق محرم میرفت مرخصی ولی در طول مسیر کلی با هم صحبت کردیم . فورا پسر خاله شد و سفره دلش رو برام پهن کرد . منم در حد تجربیاتم باش مشورت کردم . به تهران که رسیدم از ترمینال زنگ زدم خونه برادرم و گفتم دارم میام اونجا . پسرش تا شنیده بود بال در آورده بود . شب نزاشت بخوابیم . تاساعت یک بیدار بودم اونم شلوغ میکرد از بس خسته بودم نفهمیدم کی خوابم برده . صبح دادش و زن داداشم رفتن سر کارشون و پسرشون رو گزاشتن واسه من تا من ببرمش مهد کودک . آخه تازه سه سالشه . ساعت 8:30 از خواب پاشدم اول گفتم زنگ بزنم خونه گلرخ اینا آخه خبر نداشته . تا ساعت نه صبر کردم گفتم شاید خواب باشه . زنگ زدم مامانش گوشی رو برداشت. صحبت نکردم . قطعش کردم . نیم ساعتی موندم ولی از گلرخ خبری نشد . حمیدو آماده کردم بردم مهد و خودم هم واسه خرید لوازم مغازه رفتم بازار . دوبار از تلفن کارتی زنگ زدم خونه گلرخ اینا . بار اول خواهر کوچیکش بود که یک فامیل الکی گفتم و گفت اشتباهه و قطع کردم . ولی چون میدونستم که اون فامیلی رو گلرخ میدونه چند دقیقه بعد زنگ زدم گفتم اگه خودش باشه برمیداره که دیدم باباش برداشت . قطع کردم . کارامو انجام دادم ساعت 2:30 برگشتم خونه . از خستگی خوابیدم . برادرم زود از کار برگشت خونه . تا شب کلی صحبت کردیم و خیلی نصیحت و راهنمائیم کرد . شب خوابیدیم و صبح روز بعد که روز تاسوعا بود پاشدیم . پسر داداشم رو بردم بیرون هیت ها رو نیگاه کنه . چقدر نذری میدادن . برگشتیم خونه . نهار نذری رو که آورده بودن درب خونه خوردیم و دوباره چرتی زدیم . توی این دوروزی هم من تهران بودم آسمون یکریز میبارید ولی نه شدید بلکه خیلی نم نم و بهارگونه . عصری دیگه حوصلم سر رفت از بس خونه بودم خداحافظی کردم رفتم خونه خواهرم که اونم مشتاقانه منتظر من بود . دخترش رو نگو که اونم از پسر داداشم بیشتر خوشحال شده بود . شب رفتیم هیت دامادمون .اومدیم خونه و خوابیدیم تا صبح روز بعد که روز عاشورا بود . البته من صبح تاسوعا بازم زنگ زدم ولی گلرخ اینا کسی خونشون نبود . میدونستم واسه مراسم تاسوعا عاشورا هر سال میرن جایی.
m-sh love you

۱۳۸۴-۱۱-۱۷

اين بک گراندو از اينترنت دانلود کردم . دلم نيومد تنهاي استفاده کنم . واسه همين اينجا ميزارم تا شما هم استفاده کنيد . اميدوارم خوشتون بياد .  Posted by Picasa

باتوجه به تاريخ تولد من و گلرخ به چه ميوه اي شباهت داريم ؟


اين مطلبو امشب توي يک سايت خوندم . خيلي خوشم اومد . انگار که درستم هست . البته در مورد خودم نميدونم ولي در مورد گلرخ
فکر کنم درست باشه
اول خودم چون تاريخ تولدم بيست و هشتم شهريوره.
متولدين 24 شهريور تا سوم مهر
درخت فندق ( خارق العادگي)جذاب و گيرا، شوخ طبع، بسيار فهميده و فردي که مي داند چطور روي ديگران تأثير ماندگار داشته باشد. در امور اجتماعي، فعال، مردمي و اغلب اوقات دمدمي مزاج، درستکار، کمال گرا و در رعايت عدل و انصاف قاضي خوبي است
واما گلرخ چون متولد يازدهم بهمن ماهه.
متولدين 9 بهمن تا 18 بهمن ماه
درخت سدر ( وفاداري)فردي قوي، عضلاني، انعطاف پذير، کسي که آنچه زندگي به اجبار به او مي دهد مي پذيرد و اما لزوماً آن را دوست ندارد. سعي مي کند ساده و خوش بين باشد.دوست دارد از نظر مالي مستقل عمل کند. مهربان و عاطفي، از تنهائي متنفر، با وفا و گاهي اوقات هم به زودي عصباني مي شود. با احتياط، تحصيل علم و دانش و کمک به ديگران را دوست دارد.
m-sh love you

۱۳۸۴-۱۱-۱۶

مدرسه بي مدرسه


صبح که پاشدم رفتم مغازه انتظار زيادي کشيدم تا گلرخ رو ببينم . بانک هم کار داشتم ولي گفتم اول اونو ببينم بعد برم بانک . تا ساعت يازده و ربع خبري نشد . با خودم گفتم حتما من دير اومدم مغازه اون رفته جايي . گفتم هر جا باشه واسه رفتن به مدرسه اول مياد خونشون . يکدفعه ديدم پشت پنجره مونده و منو نيگاه ميکنه . باباش نبود . فکر کنم مامانشم نبود چون تا بهش اشاره دادم رفت و زنگ زد . تا سلام کرد متوجه شدم صداش گرفتست . معلوم شد که جمعه رفتن کوه و اونم سرما خورده . خونه داشت استراحت ميکرد يا بهتر بگم نتونسته بود از جاش پاشه واسه همين دير ديدمش . به هر حال چند دقيقه بيشتر صحبت نکرديم . حالم گرفته شد . . رفتم بانک و برگشتم . ديدم اومد پشت پنجره و بهش اشاره دادم که نميري مدرسه که گفت نه . براي همين سرما خوردگي نرفت و تا عصري که همراه مامان و خواهرش رفتن مهموني کلي ديدمش . من هي بهش اشاره ميکردم که لباس گرم بپوشه و استراحت کنه ولي کو گوش شنوا . به هر حال اينم از خاطره امروزمون . الانم توي دلم دارم دعا ميکنم هر چه زودتر خوب خوب بشه و سلامتيشو بدست بياره . آخه هر چي باشه اون الان قسمتي از وجود منه .

براي تو که آنسوي پنجره اي


ميگويند شيشه ها احساس ندارند . اما وقتي که روي شيشه بخار گرفته اي نوشتم دوستت دارم آرام آرام گريست

باران ميبارد امشب


پنجشنبه شب دير خوابيدم و جمعه هم طبق معمول دير پاشدم . ساعت 10:30 بود رفتم مغازه ولي از گلرخ خبري نبود. چون ديشب مهموني بوده حدسش رو زدم مونده خونه بابا بزرگش . تا ظهر گذشت و اومدم نهارو خوردم بعدش هم مسابقه فوتبال رو تما شا کردم . تا فوتبال تموم شد دويدم رفتم مغازه . سه چهر دقيقه بيشتر طول نکشيد که گلرخ پنجره رو باز کرد . فهميدم برگشته . سلام عليکي کرديم و گذشت تا شب . ساعت 8:30زدم بيرون وتا 10:30 شب برنگشتم . هوا سرد بود . شب که برگشتم نشستم پاي فيلم تلوزيون تا يک و نيم . خوابيدم صبح که پاشدم ديدم حسابي بارون مياد . رفتم مغازه . موندم تا گلرخ بيدار شد و اومد لب پنجره . بعدش واسه کار بانکي مجبور شدم تو اون بارون برم بانک . تاساعت يازده و نيم کارم طول کشيد . تازه بجاي بارون برف شروع به باريدن کرده بود . گلرخ رو ساعت ده دقيقه به دوازده ديدم که آماده رفتن به مدرسه بود . عصري براي نيمساعتي رفتم مغازه هادي . برگشتني گلرخ رو ديدم که از مدرسه ميومد . تا ساعت هفت شب مغازه بودم . ساعت هشت آقا منصور داماد داود اينا اومد خونمون با کيس کامپيوترش . ويندوزي واسش عوض کرديم و کلي کارها روش انجام دادم . تا ساعت 12:30 طول کشيد . از شام هم انداختمون . الانم ساعت 1:30 بامداده . دارم خبر مربوط به ارجا پرونده هسته اي ايران به شوراي امنيت رو ميخونم . احمدي نژاد دستور لغو اجراي پروتکل الحاقي رو صادر کرده . ببينيم فردا چطور ميشه ؟ آينده چي ميشه خدا ميدونه

۱۳۸۴-۱۱-۱۴

روزي از روزهاي شيرين



امروز صبح براي خاطر نامزد داود رفتم دانشگاه . البته قبلش تلفنهاي رو که داود ديشب داده بود رو بردم مغازه وولک دادم درست کنه . کارم تا يازده و نيم طول کشيد برگشتم مغازه ديدم گلرخ توي پنجرست . معلوم شد امروز زود برگشته . باباش که نبود ميدونستم در اولين فرصت ممکن زنگ ميزنه . ساعت يک ظهر بود که زنگ زد . مامانش رفته بود خونه همسايه . باباشم که نبود . سه چهر دقيقه بيشتر طول نکشيد که مامانش اومد و مجبور شديم قطع کنيم . رفتم نهار خوردم برگشتم مغازه . ساعت 2:30 بود که دوباره با ديدن من رفت و زنگ زد . اينبار بجز خودش و خواهرش کسي نبود . ده بيست دقيقه اي صحبت کرديم تا اينکه باباش برگشت خونه . مجبور شديم خداحافظي کنيم . امين اومد دنبالم رفتيم بيرون . تا برگشتيم يکساعت بيشتر طول کشيد . اومدم مغازه ديدم گلرخ نيست . چون گفته بود شب مهمون هستند حدس زدم زودتر رفته . ساعت شش همراه دوستان رفتيم سالن فوتبال و برگشتم خونه دوش گرفتم اومدم تو اطاقم . الانم ساعت 1:50 دقيقه شب يا بهتر بگم صبحه . فردا جمعه و چهارم محرمه

چهار شنبه دوازدهم بهمن هشتادو چهار


امروز چهار شنبه دوازدهم بهمن هشتادو چهارصبح طبق اين چند مدت اخير دير از خواب پاشدم . رفتم مغازه يک سري مدارک برداشتم رفتم بانک . متاسفانه مسئولش نبود.وگفتند شنبه بايد برم . رفتم مغازه محمد .تا ظهر با اون بودم رفتيم تامين اجتماعي و چند جاي ديگه . ساعت 12:15 بود که برگشتم مغازه . گلرخ راس ساعت همه روزه اومد رفت خونه . چند دقيقه گذشت تا پنجره رو باز کرد و سلام عليک کرديم . پنج دقيقه که موندم در مغازه رو بستم رفتم خونه نهار خوردم . ساعت 2:30 رفتم مغازه و گلرخ رو بازم ديدم . امين اومد دنبالم واسه کاري که اون داشت رفتيم دانشگاه .تا کارمون انجام شد و برگشتيم ساعت 3:30 شده بود . تا عصري مادر گلرخ نبود و زيادپشت پنجره ديدمش . عصري داود اومد مغازه و از اونجا باهم رفتيم در خونه نامزدش البته با تريلي بنز پسر عمه اش . اومدم خونه شام خوردم و اومدم پاي کامپيوتر نشستم و شروع کردم به نصب و حذف چندتا نرم افزار جديد که ديشب دانلود کرده بودم . منتظرم محمد زنگ بزنه برم خونشون واسه نصب سيستم جديدي که امروز خودم چک دادم خريدم واسش. صداي دلنشين عليرضا افتخاري هم با اين آهنگ روحم رو آرام ميکنه

گر تو گرفتارم کني من با گرفتاري خوشم
گر خوار چون خارم کني اي گل بدان خاري خوشم

۱۳۸۴-۱۱-۱۲

جشن تولد بدون کيک و شمع




امروزيازدهم بهمن ماه هشتاد و چهار سالروز تولد گلرخ بود
صبح با خوبي شروع شد چون با يک تلفن وام يک ميليون تومانيم درست شد . معلوم شد که روز خجسته اي بايد باشه
رفتم بانک و برگشتم . ساعت 12:15 بود و خودم رو براي برگشتن گلرخ از مدرسه آماده ميکردم که امين اومد سراغم تا بريم دانشگاه . خواستم نرم ولي نشد . مجبور شدم با اعصاب خراب همراهش برم .
خدا خدا ميکردم پشيمون بشه بلکه زود برگردم مغازه . خوشبختانه تلفني متوجه شدم دانشگاه برق نيست براي همين رفتن به دانشگاه کنسل شد ولي کارواش بردن پوت هم يک قوز بالا قوز شد. منم که نگاه ساعت کردم ديدم کار از کار گذشته و ديگه برگشتنم فايده نداره با امين همراه شدم . خوشبختانه کارواش اونقدر شلوغ بود که بعد از چند دقيقه موندن امين خودش منصرف شد . برگشتم مغازه ولي فايده نداشت . تقريبا 10 دقيقه دير رسيدم . گلرخ اومده بود و رفته بود خونه . به احتمال زياد منو که نديده بود فکر کرده که نيستم . مغازه رو بچه ها بسته بودن براي همين کليد رو از خونه گرفتم رفتم مغازه گفتم شايد گلرخ سرکي بکشه . چند دقيقه اي که موندم نيومد منم رفتم خونه تا نهار بخورم .
ظهر پاي بخاري چرتم برد که با صداي زنگ تلفن خواهرم بيدار شدم . ساعت 2:40 رفتم مغازه . دقايقي طول نکشيديا کشيد نميدونم . فقط منتظر بودم گلرخ رو ببينم آخه گفتم که امروز تولدشه .
گلرخ رو پشت پنجره ديدم . انگار دنيا رو بهم داده باشن سر از پا نميشناختم . اول حال و احوال از راه دور .چون متوجه نميشد چي ميگم براي رسوندن منظورم و تبريک تولدش چند تا کبريت آتيش زدم و فوت کردم که منظورم رو گرفت بعدشم يک دونه بوسه مخصوص تولد براش فرستادم که اونم با اشاره دست ازم تشکر کرد . به ياد پارسال که کادوي تولد واسش گرفته بودم وتوي خيابون بهش دادم . عصري براي يکساعتي رفت بيرون و اومد. نميدنم مغازه خالش رفت يا خونه خاله . به هر حال موقع برگشتن پنجره رو باز کردو بازهم با اشاره سر و دست سلام و عليکي کرديم . ساعت 6 دوباره امين اومد رفتيم چرخي زديم . براي گرفتن فاکتور جهت وام رفتم مغازه دوستم که خاله مريم گلرخ رو تو مغازه اي که کار ميکرد ديدم . يهو جا خورد و تا رفتيم مغازه رفيقم و برگشتيم سوار ماشين شديم زير چشمي نگاه ميکرد .
الانم ساعت 10:10 شبه روز سه شنبه يازدهم بهمن هشتادو چهاره که دارم اين خاطرات امروز رو تايپ ميکنم .
بازم ميگم
گلرخ جان تولدت مبارک . در ضمن دوستت دارم