گاهی اوقات ......

خيال نكن نباشي بدون تو ميميرم گفته بودم عاشقم ؟ خوب ......حرفمو پس ميگيرم

۱۳۸۵-۰۸-۲۶

چه كسي باور كرد؟

چه كسي خواهد ديد مردنم را بي تو
گاه مي انديشم
خبر مرگ مرا با تو چه كس ميگويد
آن زمان كه خبر مرگ مرا ميشنوي
روي خندان تورا كاشكي ميديدم
شانه بالا زدنت را بي قيد
و تكان دادن دستت كه مهم نيست زياد
و تكان دادن سر
چه كسي باور كرد جنگل جان مرا آتش عشق تو خاكستر كرد
ميتواني تو به من زندگاني بخشي
يا بگيري از من
آنچه را ميبخشي
mohamad.sh.sadeghi

۱۳۸۵-۰۸-۱۸

يكماهي پر از خوشي و غم

صبح روزسه شنبه كه مصادف با عيد فطر هم بود ساعت سه و نيم شب بيدار شدم و وسايل رو آماده كردم . هادي ساعت چهار اومد دنبالم و باهم رفتيم سراغ سعيد و بعدش رفتيم شاهپور آباد دنبال نادر و تا از اليگودرز زديم بيرون ساعت پنج و ربع صبح شده بود. هيات دولت هم كه چهارشنبه و پنجشنبه رو تعطيل اعلام كرد باعث شد جاده ها كلي شلوغ بشه . تو مسيرمون به سمت مشهد از شهرهاي زيادي گذشتيم كه به ترتيب خمين، دليجان ، قم ، تهران ، ايوانكي ،گرمسار، سمنان ،قوچان، دامغان ،سبزوار، نيشابور وكلي شهرك و روستا كه اساميشون يادم نيست .
نهار رو بين راه تو شهري كه اسمش يادم نيست خورديم و تا ساعت شيش عصر كه به مشهد رسيديم بجز توقف براي سوخت گيري ماشين جائي نمونديم . عصري كه رسيديم مشهد اول از هر كاري دنبال يه مسكن خوب و ارزان بوديم كه بعد از كلي جستجو پيدا كرديم . يك طبقه از يك ساختمون دو طبقه كه داراي يه حال و پذيرائي بيست متري و دوتا اطاق خواب و آشپزخونه و سرويس بهداشتي بود . حياط هم داشت كه از بابت پارك كردن ماشين خيالمون راحت بود. شب اول شام حاضري بود . سعيد املت درست كرد . بعد از شام رفتيم حرم . نسبتا خلوت بود . ولي با اين حال هم من به زور تونستم دستم رو به ضريح مطهر امام رضا برسونم . تا ساعت يك شب حرم بوديم و بعدش پياده برگشتيم خونه . صفائي داشت كه جاي همگي خالي بود.
صبح روز بعد تا ساعت ده خواب بوديم. نهار رو با سعيد از رستوران سر كوچه گرفتيم و برديم خونه . ساعت چهار زديم بيرون و رفتيم بازار تا هركي هرچي سوغاتي ميخواست بخره . منو سعيد با هم بوديم ، نادر و هادي هم با هم . اون دوتا موبايل همراهشون بود ولي ما نه . تو بازار رضا گمشون كرديم برا همين ما زودتر برگشتيم خونه و شامو آماده كرديم تا برگردن . آخر شب برا خداحافظي با امام رفتيم حرم . سعيد كلي خسته بود و نيومد . اينقدر شلوغ بود كه نتونستم حتي دستم رو به ضريح برسونم . با گوشي موبايل هادي چندتا عكس يادگاري و يواشكي انداختيم . (يكيشون الان زمينه دستكتاب كامپيوترمه ). ساعت دو شب برگشتيم خونه .
صبح روز پنجشنبه از مشهد زديم بيرون . عصري قبل از تاريكي رسيديم ساري و رفتيم كنار دريا. خواستيم همونجا ويلا بگيريم كه به علت تعطيلات قيمتها سر سام آور بود . پشيمون شديم و گفتيم بريم يه شهر ديگه . موقع شام رسيديم بابل . تو يه ساندويچي شام رو خورديم و براي خوابيدن نظر من و سعيد اين بود كه تو چادري كه با خودمون برده بوديم بخوابيم كه نظر نادر و هادي هر چند كه به زبون نمي آوردن ولي از حركاتشون پيدا بود چيز ديگه اي بود. به هر حال ما موفق شديم نظرمون رو تحميل كنيم و تو يه پارك با حال چادر رو برپا كرديم . سنتور سعيد هم كه اوقات بيكاري سرگرمي ما بود و تو پارك افراد زيادي رو دورو برمون جمع كرد. قايق سواري با سعيد هم تو پارك كه جاي خودش رو داشت . شب آرام و خوابي راحت داشتيم ، طوري كه فرداش نادر و هادي از ما تشكر كردن كه نظر اونا رو قبول نداشتيم .
صبح جمعه به مسير خودمون در راه برگشت ادامه داديم . تو شهرستان محمود آباد دوباره رفتيم ساحل دريا و يك ساعتي كنار دريا بوديم . ساعت ده بود كه تصميم گرفتيم برگرديم اليگودرز. جاده چالوس رو براي برگشت انتخاب كرديم . عجب طبيعت زيبائي و عجب مسير پر خاطره اي داشت . بار ترافيكي سنگين با زيبائي هاي كه تو جاده ديديم از يادمون رفت . نهار رو هم كه ساعت سه و نيم بعد از ظهر تو رستوران بين راه خورديم . ساعت شيش و نيم از كرج زديم بيرون . تو تهرات يك ربعي مسير رو گم كرديم ولي بالاخره از تهران هم خارج شديم . شام رو توي يك رستوران دليجان خورديم و ساعت دوازده ونيم شب اليگودرز بوديم . نادر رو رسونديم شاهپور آباد و اومديم خونه .
اين خاطرات سفر با دوستانم در تعطيلات امسال عيد فطر بود . ولي ادامه اين خاطره تموم خوشي هاي اين سفر رو براي من نيست و نابود كرد.
وقتي رسيدم خونه با تعجب ديدم خواهر كوچيكم خونه ماست ، در صورتي كه اون سابقه نداشت خونه ما بخوابه . مادرم افسرده به نظر ميرسيد و بابام از جاش بلند نشد . خواهرم طاقت نياورد و گفت داداش مهدي تصادف كرده و تو بيمارستان بستريه و حامد هم پيشش مونده . آب سردي روي سرم ريختن . اعصابم داغون شد و انگار نه انگار چهار روز با خوبي و خوشي مسافرت كردم و روحيم باز شده . هر طور شد خوابيدم و صبح اول صبح رفتم بيمارستان . مهدي روي تخت اورژانس خوابيده بود و دل درد داشت . دكتر معاينش كرد و گفت مرخصه . برداشتيم آورديمش خونه . مادرم گوسفند نذر كرده بود . برا همين زنگ زدم به عسگر و يه گوسفند از ده برداشت آورد و قرباني كرديم . عصر روز بعد مهدي دل درد شديد داشت برا همين سريع بردم اورژانس. دكتر پاكروان به محض معاينش گفت طحالش خونريزي داره و بايد جراحي بشه . سي تي اسكنش كرديم و شب پيشش موندم اورژانس. تا صبح از دل درد ميناليد . صبح روز بعد ساعت ده ونيم رفت اطاق عمل و ساعت دو بعد از ظهر اومد بيرون . از همون روز هشتم تا روز شانزدهم تو بخش جراحي مردان بستري بود و من بجز دوشب بقيه شبها بالاي سرش تا صبح بيدار بودم . مغازه بكلي تعطيل شده بود و اوقاتي كه بيمارستان نبودم دنبال كارهاي كلانتري و راهنمائي رانندگي بودم .
به هر حال توي اين يك ماه هم خوشي داشتم هم غصه . فقط خدا به پدر و مادرم و ما رحم كرد و اين حادثه رو به خير گذراند .
دو روزه كه ميرم مغازه و كارها داره يواش يواش ميوفته رو روال خودش .

ببخشيد كه سرتون رو درد آوردم .
محمد شيخ صادقي پنجشنبه هجدهم آبانماه سال يكهزارو سيصدو هشتادو پنج
mohamad.sh.sadeghi