گاهی اوقات ......

خيال نكن نباشي بدون تو ميميرم گفته بودم عاشقم ؟ خوب ......حرفمو پس ميگيرم

۱۳۸۴-۱۱-۱۴

روزي از روزهاي شيرين



امروز صبح براي خاطر نامزد داود رفتم دانشگاه . البته قبلش تلفنهاي رو که داود ديشب داده بود رو بردم مغازه وولک دادم درست کنه . کارم تا يازده و نيم طول کشيد برگشتم مغازه ديدم گلرخ توي پنجرست . معلوم شد امروز زود برگشته . باباش که نبود ميدونستم در اولين فرصت ممکن زنگ ميزنه . ساعت يک ظهر بود که زنگ زد . مامانش رفته بود خونه همسايه . باباشم که نبود . سه چهر دقيقه بيشتر طول نکشيد که مامانش اومد و مجبور شديم قطع کنيم . رفتم نهار خوردم برگشتم مغازه . ساعت 2:30 بود که دوباره با ديدن من رفت و زنگ زد . اينبار بجز خودش و خواهرش کسي نبود . ده بيست دقيقه اي صحبت کرديم تا اينکه باباش برگشت خونه . مجبور شديم خداحافظي کنيم . امين اومد دنبالم رفتيم بيرون . تا برگشتيم يکساعت بيشتر طول کشيد . اومدم مغازه ديدم گلرخ نيست . چون گفته بود شب مهمون هستند حدس زدم زودتر رفته . ساعت شش همراه دوستان رفتيم سالن فوتبال و برگشتم خونه دوش گرفتم اومدم تو اطاقم . الانم ساعت 1:50 دقيقه شب يا بهتر بگم صبحه . فردا جمعه و چهارم محرمه

نظرات:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< خانه