گاهی اوقات ......

خيال نكن نباشي بدون تو ميميرم گفته بودم عاشقم ؟ خوب ......حرفمو پس ميگيرم

۱۳۸۴-۱۱-۲۲

عاشوراي امسال براي من لذتبخش بود

جمعه 21/11/1384
صبح عاشورا تا ساعت ده و نیم یازده بیرون نرفتم چون اصلا حسش نبود . دلم میخواست زودتر عصر بشه گلرخ برگرده خونشون منم برم زنگ بزنم و باش صحبت کنم . انگار که چند سالی بود ازش خبر نداشتم . حوصلم سر رفت و با خواهرم اینا رفتیم بیرون . امامزاده ای که توی محلشون بود جای بود که تمام هیت های اون منطقه میومدن اونجا و دور میزدن . ما هم یک گوشه از حیاط امامزاده موندیم و هیت ها رو تماشا میکردیم . به هر دختری که از جلوم رد میشد و نگاش میکردم دونبال شباهتی بین اون و گلرخ میگشتم تا بلکی بتونم حضورش رو کنار خودم حس کنم . گذشت و ظهر برگشتم خونه و نهار رو که طبق معمول این چند روز نذری بود رو خوردیم و رفتم طبقه بالا خوابیدم . عصری لباس پوشیدم که بزنم بیرون و زنگ بزنم ببینم گلرخ اومده خونه یانه . خواهر کوچیکم از خونه خودمون زنگ زد و با خواهرم صحبت میکرد و گفت که گوشی رو به من بده . بهم گفت که شماره گلرخ روی صفحه تلفن بوده بعدش ازم پرسید که خبر داره یا نه که رفتی تهران منم گفتم نه . گفت پس بهش اطلاع میدم بهت زنگ بزنه . پنج دقیقه بیشتر طول کشید یا نه دیدم خواهرم میگه که تلفن کارت داره . گوشی رو که گرفتم و تا گفتم علو دیدم گلرخه . انگار که تموم دنیا رو بهم داده بودند . از خوشحالی بال در آورده بودم . انگار توی آسمون شناور شده بودم . کلی باهم گفتیم و خندیدم . تازه اون وقت بود که فهمیدم امسال نرفته واسه مراسم عصر تاسوعا و عاشورا و همش خونه با خواهرش تنها بودن.و....... کلی حال کردم . خواهرم اومد و دیگه نتونستم صحبت کنم . بهش گفتم که فردا بر میگردم و قطع کردم . از خوشحالی بدنم گرم شده بود . زدم بیرون و کلی پیاده روی کردم . واسه شام برگشتم . شامو که خوردیم من زود تر رفتم بالا که دختر خواهرم و داداشش و دامادمونم اومدن . بعدشم خواهرم و باقی ماجرا و سوال جواب در مورد اینکه پس کی میری خواستگاریش و کی میخوای ازدواج کنی و ................. به هر ترتیب ساعت 1:40 خوابیدم . صبح ساعت هشت پاشدم و صبحونه خوردم و زدم بیرون . ساعت ده از ترمینال جنوب حرکت کردم . ساعت سه و ربع رسیدم ترمینال . سریع تاکسی گرفتم اومدم روبری پنجره گلرخ اینا پیاده شدم . پنجره باز بود و روسریشم دیدم . رفتم خونه کیفم رو گزاشتم و سریع برگشتم که دیدم انتظار منو میکشه . منم انگار که صد سالی بود ندیده بودمش از ته دل نفس عمیقی کشیدم و خدا رو شکر کردم که بازم گلرخ رو میدیدم . چند دقیقه ای نکشید که به یمن نبودن بابا و مامان و داداشاش زنگ زد. یکساعتی صحبت کردیم . باباش و داداش بزرگش اومدن . عصری خونه ما نذری بود . یک ظرف عدس پلو فرستادم براشون . خواستم بیام خونه که دیدم باباش رفت ولی داداشش مونده بود خونه . با خودم گفتم داداشش هم خسته شده زود خوابش میبره . اومدم خونه و رفتم دوش گرفتم و شامم رو که خوردم اومدم تو اتاقم دیدم شمارش روی صفحه تلفنه . تک زنگی زدم و قطع کردم که دیدم سریع زنگ زد . کلی درد دل کردیم که من ازش خواستم قطع کنه و پنج دقیقه بعدش من زنگ زدم . جاتون خالی چه شبی بود بعد از مدتها دوباره تونستم باش راحت باشم . کلی صحبت کردیم و ........توی حس و حال خوبی بودیم که باباش رسید . مجبور شدیم قطع کنیم . نگاه ساعت کردم دیدم ساعت یازده شبه . منم نشستم جلوی میز کامپیوترم و شروه کردم به تایپ خاطرات چند روز پیش تا این ساعنت . الان که تموم شده ترانه افشین به اسم ماچ داره از اسپیکر پخش میشه ساعتم 11:50 شبه .

یک ماچ دادو دمش گرم دمش گرم و بابا دمش گرم اين دله ديوونشه الهی که یک تار از موی سیاش کم نشه

فرداهم روز بیست و دم بهمن سال هشتادو چهاره . امسال که خیلی خوش بحال محصل ها و کارمندا شده چون از روز چهار شنبه تا پس فردا تعطیله بخاطر تاسوعا و عاشورا و بیست و دوم بهمن . یک جمعه هم که افتاده بینشون بهترش کرده . گلرخ هم واسه خودش چهار روز تعطیل بوده و هست
m-sh love you

نظرات:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< خانه