مدرسه بي مدرسه

صبح که پاشدم رفتم مغازه انتظار زيادي کشيدم تا گلرخ رو ببينم . بانک هم کار داشتم ولي گفتم اول اونو ببينم بعد برم بانک . تا ساعت يازده و ربع خبري نشد . با خودم گفتم حتما من دير اومدم مغازه اون رفته جايي . گفتم هر جا باشه واسه رفتن به مدرسه اول مياد خونشون . يکدفعه ديدم پشت پنجره مونده و منو نيگاه ميکنه . باباش نبود . فکر کنم مامانشم نبود چون تا بهش اشاره دادم رفت و زنگ زد . تا سلام کرد متوجه شدم صداش گرفتست . معلوم شد که جمعه رفتن کوه و اونم سرما خورده . خونه داشت استراحت ميکرد يا بهتر بگم نتونسته بود از جاش پاشه واسه همين دير ديدمش . به هر حال چند دقيقه بيشتر صحبت نکرديم . حالم گرفته شد . . رفتم بانک و برگشتم . ديدم اومد پشت پنجره و بهش اشاره دادم که نميري مدرسه که گفت نه . براي همين سرما خوردگي نرفت و تا عصري که همراه مامان و خواهرش رفتن مهموني کلي ديدمش . من هي بهش اشاره ميکردم که لباس گرم بپوشه و استراحت کنه ولي کو گوش شنوا . به هر حال اينم از خاطره امروزمون . الانم توي دلم دارم دعا ميکنم هر چه زودتر خوب خوب بشه و سلامتيشو بدست بياره . آخه هر چي باشه اون الان قسمتي از وجود منه .
نظرات:
ارسال یک نظر
اشتراک در نظرات پیام [Atom]
<< خانه