گاهی اوقات ......

خيال نكن نباشي بدون تو ميميرم گفته بودم عاشقم ؟ خوب ......حرفمو پس ميگيرم

۱۳۸۴-۱۲-۰۵

هیچ روزی مثل امروز نباشه

امروز از اون روزا بود که نمیشد به من بگی بالا چشمت ابروست . گوش کن ببین حق داشتم عصبانی باشم یا نه . صبح طبق معمول جمعه ها چون شب قبلش میرم فوتبال وتا دیروقت بیدارم دیر پاشدم وباخودم گفتم گلرخ هرجا که باشه چون چهارشنبه عصر رفته دیگه امروز اومده . رفتم مغازه ولی خبری از گلرخ نبود که نبود . پنجره خونشون باز بود ولی مامان و خواهرش داشتن رفت و روب میکردن واسه همین پنجره ها رو باز گذاشته بودن . حوصلم سر رفت زنگ زدم به امین گفتم بیا بریم آرایشگاه . اونم اومد ولی منو رسوند و خودش رفت . تا ساعت حدود دو بعد از ظهر تو سلمونی الاف شدم . اومدم خونه نهارو خوردم و بعدشم سرم رو شستم و صورتم رو اصلاح کردم . رفتم مغازه .ولی نه گلرخ پیداش بود و نه حتی یک زنگ ناقابل زد که بگه فلانی ما زنده ایم . اعصابم بکلی بهم ریخته بود . هی با خودم فکر میکردم گلرخ ما رو فقط برای مواقع تنهائی خودش میخواد و وقتی که جائی با اقوام و یا دوستاش سرگرم میشه دیگه نه به فکر ماست و نه یادی از ما میکنه در صورتی که من هر جا و در هر زمانی به فکرش هستم . چند وقت پیش وقتی رفته بودم تهران چه زجری کشیدم تا به گلرخ که اطلاع نداشت من کجام خبر بدم . شب رسیدم تهران اونوقت اول صبح روز بعد زنگ زدم خونشون بهش اطلاع بدم . ولی اون نامرد (نا زن ) نکرده تو این سه روزی که خونه نیست حتی یک تک زنگ بزنه و ما رو از ناراحتی در بیاره . بعد از ظهری دیگه داشتم دیوونه میشدم و هی توی ذهنم افکاری بوجود میومد که دلم نمیخواد اونجور بشه که هر فکری که خواست سرشو بندازه پائین بیاد تو ذهن من .
حالا شما حق رو به من میدید که اعصابم بهم بریزه یا نه ؟ شما خودتو بزار جای من . اگه شما جای من بودید چیکار میکردید؟
الانم ساعت10:20 شبه . زنگ زدم خونه داداشم و با حمید رضا پسرش صحبت کردم . یکمی خندیدم حوصلم یک خورده اومد سر جاش ولی تا به یاد گلرخ میوفتم دوباره همون آش و همون کاسه .

نظرات:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< خانه