گاهی اوقات ......

خيال نكن نباشي بدون تو ميميرم گفته بودم عاشقم ؟ خوب ......حرفمو پس ميگيرم

۱۳۸۵-۰۵-۰۸

انگار ميخواد خبرائي بشه

امروز شنبه هفتم مردادماه هشتادوپنج بود. پريشب داداش غلامرضا ساعت دو و نيم اومد و يكراست اومد اطاق من . جمعه صبح بيتا كلاس داشت . يكسري رفتم دانشگاه و برگشتم . شب جمعه خونه ما جلسه بود . داداش و زن داداش و خواهر و مامانم گير داده بودن به من پس كي بريم خواستگاري . زينب خواهرم تازه پنجشنبه از ماجراي من و گلرخ با اطلاع شد . شبش خواب ديده بود واسه خواهر گلرخ خواستگار اومده و داره شوهر ميكنه و خواسته بود بدون اطلاع من به اون زنگ بزنه و ازش دعوت كنه بره خونش تا اشنا بشن و خواهرم كه از تهران اومد اونم ببينش . كه من با تعريف ماجراي قطع رابطم با اون براش خوابشو تعبير كردم . معلوم بود كه خوشحال شد . چون لبخندي زد و چيزي نگفت . فقط گفت فقط خودتو سركار گداشتي بيچاره و گفت اگه مامانم بفهمه كه اينطور شده خيلي بيشتر خوشحال ميشه چون پيش اون چيزاي گفته بود كه جرات نميكرد به خودم بگه . مخصوصا شبي كه مامانم رو پشت بوم ديده بودش با دختر عموهاش و به زينب گفته بود كه نميدونم چرا من از اين دختره خوشم نمياد. به هر حال جلسه اونا يكساعتي به طول انجاميد و از ما قول گرفتن برا ماه آخر تابستون كه ميان خونمون و خواهرم اينا هم از تهران ميان بريم خواستگاري
خدا رو چه ديدي شايد گره بخت ما بدستشون باز شد
ماجراي اين وبلاگ و دوستي من با گلرخ رو برا بيتا گفتم و خودمو راحت كردم ولي هنوز آدرس وبلاگ رو بهش ندادم . خيلي مشتاقه قيافه گلرخ رو ببينه كه اين دختر يا بهتر بگم شيطان كي بوده كه با من بازي كرده . منم آدرس مغازه خالش رو دادم با مشخصاتش كه به بهانه كاري بره اونجا و اونو ببينه . ولي ازش قول گرفتم كه چيزي نگه و كاري نكنه
امروز صبح بعد از اينكه بسته پستي رو برا صالح مبصري پست كردم سري به بانك زدمو برگشتم مغازه . ظهر حميد رضا نذاشت بخوابيم و ساعت سه اومدم مغازه . ساعت شيش هم طبق معمول رفتم سالن فوتبال . چه حالي داد . ساعت هشت و نيم برگشتم و بعد از شام خوردن رفتم آژانس و ساعت يازده و نيم كه اومدم خونه لباس عوض كردم تازه امين از سر كار برگشت و رفتيم چرخي زديم . ساعت دوازده و نيم هم برگشتم خونه
امروز چندتا از دوستام رفتن مشهد . اگه خدا قسمت كنه و جريان خواستگاري شهريورماه به خيرو خوشي تموم شد اول مهر منم راهي ميشم .حالا اگه خدا خواست با خانوم وگرنه هرطورشده خودم بايد برم

۱۳۸۵-۰۵-۰۵

واي كه چقده خوشم

امروز پنجشنبه يكي از بهترين روزهاي عمرم بود . صبح ساعت هشت و نيم رفتم مغازه . ساعت نه و نيم بيتا زنگ زد. كلاس داشت و براي ساعت يازده قرار گذاشتيم و رفتم دانشگاه . تا ظهر با هم بوديم. نهار هم مهمون اون بودم . ظهر اومدم خونه خسته بودمو تا ساعت چهار خوابيدم . رفتم مغازه و ساعت هفت و نيم هادي اومد دنبالم و با حامد رفتيم بيرون. بچه ها شام مهمون من بودن . ساعت ده هم برگشتم خونه . منتظر بودم امين بياد نبالم بريم بيرون ولي با خانواده گويا رفته بودن بيرون . منم لباسامو عوض كردم و نشستم پاي كامپيوتر . فردا جمعست و ديرتر از خواب پاميشم برا همين امشب فكر كنم تا صبح بيدار باشم . اخه بيتا چنان روحيه اي بهم داده كه اگه سه روزم بيدار بمونم احساس خستگي نميكنم

۱۳۸۵-۰۵-۰۳

ده نشانه عاشق شدن من

نشانه 10
نامزد قبلي خود را فراموش كرده ام
نشانه 9
نمي توانم به او فكر نكنم
نشانه 8
براي او اهميت قائلم
نشانه 7
شخصيت و خصوصياتش براي من فريبنده و دلربا است
نشانه 6
ارتباط تنگاتنگي با او دارم
نشانه 5
افراد ديگر، زياد به چشمم نمي آيند
نشانه 4
عاشق وقت گذراندن با او هستم
نشانه 3
مطابق با ميل او رفتار ميكنم
نشانه 2
اولويتهاي ديگر، عقب نشيني ميكنند
نشانه 1
من به آينده اي فكر ميكنم كه او نيز جزئي از آن است
اگر اين دلايل براي عاشق شدن من كافي نيست بگوئيد تا بازهم دليل موجه بياورم
واقعا كه تازه معناي عاشقي را در اين دو هفته چشيده ام .
ممنون از عشق جديدم بيتا

۱۳۸۵-۰۵-۰۲

بازم اومدم

با سلام دوباره خدمت دوستان عزيز و گرامي . همانطور كه درپست قبليم گفته بودم تصميم داشتم ديگه اين وبلاگ رو آپديت نكنم ولي با اصرار يكي دوتا از دوستان خوب اينترنتيم كه فقط ايميل انها رو خوانده ام و حتي اسم و فاميلشون رو هم نميدونم و تصميمي كه خودم گرفتم از امروز ،هر از چندگاهي مطلبي يا خاطره اي داشته باشم اينجا قرار ميدم .
البته از ما جراهاي گذشته كه الان دقيقا 15 روزه كه به طور كامل فراموششون كردم خبري نيست . مطالب گذشته به صورت دفترچه خاطرات تو آرشيو ميمونه واسه روز مبادا !!!!!!!!!!!!!!!!!!!شايد بكار بيان
تو اين دو هفته گذشته خيلي فكرم آزاد بوده و كلي به خودم فكر كردم . گاهي چنان به خودم خندم ميگرفت كه قه قه ميزدم .
با خودم گفتم مگه اون چي داشت كه اينقدر من بهش دل بسته بودم ؟ ويا بقول رضا دوستم كه از تبريز برام ميل زده بود و گفته بود (ژيان هم زاپاس داره چرا تو فقط يك دوست دختر داشتي ؟)من خودم قيافه اي ندارم و يا بهتر بگم خوش تيپ نيستم و هيكلي لاغر اندام دارم (ولي اينقده هم بد نيستا ؛يوقت فكر بد نكني )ولي اون چي ؟ حالا كه فكر ميكنم اولين چيزي كه از قيافش تو ذهنمه و همون روز كه اولين كادو رو بهش دادم تو ذهنم نقش بسته حالت كج و ماوج دندوناشه . از 12 ماه سال هم كه 13 ماهشو يا سرماخورده بود يا سر درد و دست دردو خروسك و .....داشت .چشماشم اگه خدا بخواد داره كور ميشه و دهنشم كه ماشاالله مثل در گاراژ گشاد بود. حالا كه فكرشو ميكنم ميگم خدا خواسته وبال گردن ما نشد . چون هرچي باشه خدا يك سلامتي بهم داده و سالي يكبار هم سر درد ندارم چه برسه به اينكه خداي ناكرده مريض حال باشم .
دو هفته پيش وقتي وسايلي رو كه دستش داشتم از خالش گرفتم يك نفس راحت كشيدم . البته هرچند كه دائيش نقشه داشت منو كتك بزنه ولي تا اينكه منو ديد و شناخت خشكش زد.
پلاك زنجيري كه بهش داده بودم رو به كسي داده و يا گم كرده بود نميدونم ولي پول خريد همون تاريخو گذاشته بود تو وسايل . خودشم هم ميدونست اگه ميخواستم اذيتش كنم و بگم به همون وزن برام طلا بگير حداقل با قيمتهاي سرسام آور الان بايد دو و نيم برابر اون پول رو ميداد . ولي به هر حال اون پول رو كه انداختم صندوق صدقات براي اينكه شرش از سرم دور شد
الانم سر و مورو گنده اينجام و براي آيندم هزار تا آرزو و برنامه دارم . يك دوست دختر جديد هم پيدا كردم كه اوقات بيكاريم با اون سرگرم هستم . البته ديگه كلاه اون يكي سرم نميره و از همين الان باش شرط و شروطم رو گذاشتم و فقط براي سرگرمي و.....باهاش صحبت ميكنم و گاهي هم كه از دانشگاه مياد بره خونه با هم قدمي هم ميزنيم. تو اين هفت هشت روزي كه باش صحبت كردم يكبار هم رفتيم بيرون . اگه فردا موقعيتش جور شد بازم ميريم بيرون . تا فردا چي پيش بياد ؟ فعلا

۱۳۸۵-۰۴-۱۷

آخرین باری که آپدیت کردم

امروز از اول صبح دلم شور میزد. رفتم عکاسی و چند جای دیگه و تا ظهر خودمو اینجور مشغول کردم . ظهر خوابیدم ولی فکر و دلشوره باعث شد از خواب بپرم . ساعت سه رفتم مغازه . قبل از ساعت شیش که قرار بود برم سالن فوتبال از تلفن خودم زنگ زدم به خاله گلرخ . گفت امانتی ها رو داده ،من به شما بدم ولی وقتی گفت ساعت هفت بیا فهمیدم خبریه. منم ساعت هشت و ربع رو تعین کردم تا وقتی از سالن برمیگردم برم اونجا . میدونستم بجز خالش کس دیگه ای هم منتظر منه . ماشین دائی حجتش رو که دیدم فهمیدم . من که دیگه برام مهم نبود چی میشه . رفتم داخل مغازه و شروع کردیم به صحبت . کلی صحبت بین ما رد و بدل شد و دائی حجت هم به جمع ما پیوست . آخر سر قرار شد وسایل منو دائی حجت برام بیاره مغازه . بعد از معذرت خواهی و خداحافظی بدون هیچ درگیری و خدای ناکرده بی احترامی برگشتم مغازه .دختر عمو های گلرخ و فکر کنم خودش هم بود ، یواشکی از پشت بوم نگاه میکردن . انگار انتظار میکشیدن که جسد منو بیارن . شامو خوردم اومدم اطاق خودم
از فردا فصل جدیدی در زندگی من شروع میشه
فقط از صحبتهای خاله فاطمه گلرخ این موضوع دستگیر من شد که خواستگاری پسر خاله و ......همش دروغ و تخیلات ذهنی گلرخ بوده که میخواسته خودشو جلوی من بگیره و برامون کلاس بزاره به هر حال ماجرای عشق و دوست داشتن ما هم همین جا به پایان میرسه
تا که از جانب معشوقه نباشد کششی -----------------کوشش عاشق بیچاره به جائی نرسد
این آخرین پست من تو ای وبلاگه و بعد از این آپدیت نمیشه . انشاالله یک وبلاگ جدید باز میکنم و خاطرات روزانه و اتفاقاتی که بعد از این برام پیش میاد رو توی اون مینویسم
شما دوستانی که از گوشه و کنار دنیا در طول این مدت برای من ایمیل میزدید و راهنمائیم میکردید اگه دوست داشتید میتونید به همون آدرس ایمیلم برایم میل بزنید تا لینک وبلاگ جدیدم رو برای شما بفرستم
به امید پیروزی و وفقیت برای تک تک شما
محمد شیخ صادقی شنبه 17/4/1385

۱۳۸۵-۰۴-۱۶

جمعه 16 تیر

امروز جمعه شانزدهم تیر ماه .
صبح ساعت نه بیدار شدم رفتم مغازه .خواستم مغازه رو بشورم که گلرخ و باباش اینا رفتن بیرون . تا ساعت یک مغازه رو شستم و اومدم خونه . ظهر خواستم بخوابم که خوابم نبرد . رفتم و از داخل کمد سررسید سال هشتادو سه رو که توش خاطراتم رو نوشته بودم آوردم و شروع کردم به خوندنشون . از اول تا آخرش رو خوندم . به خودم خندیدم که چه احمقی بودم من و به چه کسی دل خوش کرده بودم . یک بیت شعر داخلش نوشته بودم که به حال و روز الانم زیاد میخورد (من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفائی ----- عهد نابستن از آن به، که ببندی و نپائی ) واقعا خنده دارم هست . حالا اگه وقت و حوصلش رو داشته باشم میخوام گزیده ای از اون روزها رو تایپ کنم و بزارم اینجا تو وبلاگم
الان قراره برم مسجد برای مراسم سومین روز درگذشت مامان بزرگ داود و امین . رفتم مسجد و باهاشون تا سر مزار هم رفتم و برگشتم در خونشون . تسلیتی گفتیم و برگشتم مغازه . موتور رو روشن کردم رفتم دنبال امین و چرخی زدیم . ساعت هشت رفتیم تا عکاسی که بسته بود و سرکارمون گذاشته بود . برگشتم خونه . وقت نکردم زنگ بزنم خاله فاطمه گلرخ ببینم چیکار کرده . بعد از شام ساعت ده و نیم اومدم اطاقم . فردا شنبست و هزار تا کار دارم . .باید زودتر بخوابم . فکرم مشغوله ببینم فردا چی میشه ؟ آیا گلرخ وسایلو آماده کرده پس بده یا قید همه چیزو بزنم برم مغازه خالش آبروشو ببرم ؟ نمیدونم حامد چیکار میخواد بکنه . کاشکی از این بدترش نکنه فعلا برم بخوابم . تا فردا خدا کریمه

آب از سرم گذشت دیگه چه یک وجب چه صد وجب

امروز پنجشنبه پانزدهم تیر بود . همونطوری که فکرش رو میکردم از گلرخ خبری نشد ،گویا مسافرت رفته یااینکه خودشو قایم کرده مثل کبکی که سرش رو میکنه زیر برف و فکر میکنه هیشکی نمیبیندش
تا ظهر منتظر موندم . رفتم تا مخابرات و هرچی شماره تلفن مغازه خالش رو گرفتم کسی جواب نداد. زنگ زدم از مامان بزرگش در مورد قطعی احتمالی تلفن مغازه سوال کردم که گفت اطلاع ندارم . برگشتم خونه . بعد از نهار خوابیدم تا ساعت سه . پاشدم دوشی گرفتم و رفتم مغازه . عصری رفتم بازار تا چند تا عکس برای مدارک راهنمائی و رانندگیم ظاهر کنم و یکسری هم به مخابرات زدم . زنگ زدم مغازه خاله گلرخ که خاله فاطمش بود گوشی رو برداشت . ازش پرسیدم که پیغام منو بهش رسوندید که دوباره سوال کرد پیغامت چی بود و منم بهش گفتم به گلرخ بگو امانتی های من چی شد ؟ مگه قرار نبود پنجشنبه پسشون بدی . از من اسمم رو سوال کرد که در جواب بهش گفتم از گلرخ خودش سوال کنی جوابتو میده . خواستم کل ماجرا های خودم و گلرخ رو بهش بگم که با خودم گفتم زوده .هر موقع احتیاج بشه همه چیزو بازگو میکنم . حالا برای خالش یا هر کدوم از فامیلش .
سر راه سری به هادی زدم . مهندس سعید هم اونجا بود . برگشتنی اشتهام باز شده بود و خیلی گرسنه بودم . مغازه محمد یک همبرگر خوردم و برگشتم مغازه . شب قراره امین بیاد دنبالم بریم بیرون هوائی تازه کنیم .ساعت ده امین اومد دنبالم و رفتیم با سیامک بیرون . سر یال و میدون آخر شهر رو چرخیدیدم . آخر شب هم با ماشین سید وحید دوسه تا عروسی گشتیم و ساعت یک اومدم خونه . حال و حوصلم سر جاش بود
.

۱۳۸۵-۰۴-۱۴

بازی کم کم داره شروع میشه

صبح سه شنبه چندتا کار داشتم که باید انجام میدادم . اول صبح با عسگر رفتم تا راهنمائی و رانندگی و برگشتم . ساعت یازده بود که رفتم بازار تا پولی رو واریز کنم به حساب جاریم که گلرخ و دختر دائیشو دیدم . حالم بد شد . اصلا دیگه حوصله دیدنش رو هم ندارم . منی که اگه یکروز نمیدیدمش حالم بد میشد . به هر حال سریع رفتم بانک و برگشتم مغازه . قرار بوده به گفته خودش چهارشنبه لوازم منو پس بده ولی الان ساعت دوازده و نیم چهارشنبست و خبری نیست . اعصابم حسابی بهم ریختست . اگه تا بعد از ظهر خبری ازش نشد منم بیکار نمیمونم و یک کارائی که نباید میکردم میکنم .
چندتا کار هست که باید انجام بدم . اول سرحرف خودم میمونم تا فردا پنجشنبه . چون بهش گفتم تا پنجشنبه فرصت داره . ببینم چی میشه . فقط خدا نکنه که کار به اونجا بکشه
عصری دیگه حوصلم سر رفت و رفتم با تلفن همگانی زنگ زدم خونشون .داداش کوچیکش آرش بود . ازش پرسیدم گلرخ خونست که یهو دست و پاش لرزید و گوشی رو داد مامانش . منم قطع کردم . شب رفتم تا خونه محمد مشایخی و تو راه برگشتن دوباره زنگ زدم خونشون . بازم آرش گوشی رو برداشت . تا گفتم گلرخ پرسید شما و منم تکرار کردم خونست یا نه که بازم ترسید و قطع کرد. دوباره که زنگ زدم باباش برداشت . ولی چون قول دادم تا پنجشنبه صبر میکنم هیچی نگفتم و قطع کردم . یهو به سرم زد و شماره تلفن خونه بابابزرگش رو گرفتم . بار اول که خاله فاطمه گلرخ گوشی رو برداشت چیزی نگفتم .ولی با خودم فکر کردم کسی که اینطور با من بازی کرده ارزش ترحم نداره . دوباره گوشی رو برداشتم و زنگ زدم . هنوز تک زنگ نخورده بود که گوشی رو برداشت . پرسیدم گلرخ اونجاست که قبل از اینکه جواب منو بده سوال کرد شما ؟ وقتی دیدم در جواب دادن سماجت میکنه گفتم فقط اگه گلرخ رو دیدید بهش پیغام بدین فردا پنج شنبه هستش . خودش میدونه و خدا حافظی کردم . اعصابم تا حدودی راحت شد . حالا نمیدونم که اگه خدای نا کرده اگه گلرخ بخواد بازم بازی سرم در بیاره چیکارش میکنم خدا عالمه . من که گفتم از آبرو ریزی هم نمیترسم و پای همه چیزش موندم . هر چی هم باشه من پسرم و آبروریزیش بیشتر برا خانواده دختر میمونه
ساعت ده هم با آقای شرفی رفتم خونشون و فوتبال فرانسه و پرتغال رو پیش اون دیدم . ساعت دوازده و نیم هم آوردم در خونه و منم مشغول اینترنت و آپدیت وبلاگم شدم . تا فردا خدا چی بخواد نمیدونم

۱۳۸۵-۰۴-۱۳

هرچیزی رو نمیشه با پول خرید

امروز دوشنبه دوازدهم تیر بود . صبح رفتم مغازه ساعت هشت و ربع بود که فردین سبزی زنگ زد و یک دستگاه برام آورد تا جیتگ کنم . ساعت ده هم اومد و بردش . ظهر ساعت دوازده و ربع اومد خونه . برای گرفتن فایلی که مهندس اصلانی برای محمد دوستم به آدرس ایمیل من ارسال کرده بود خواستم به اینترنت وصل بشم که قطع بود . نهار رو خوردم و خوابیدم . ساعت سه بیدار شدم و اولین کاری که کردم این بود به اینترنت وصل شدم و فایلو گرفتم . آفهای گلرخ رو هم خوندم . فکر میکنه من بخاطر ارزش ریالی وسایلی که بهش داده بودم میخوام اونا رو پس بگیرم .نمیدونه که پول پیش من مثل چرک دست میمونه. من فقط به اینخاطر میخوام اون وسایلو پس بگیرم چون روزی که من اینا رو بهش دادم به نیت این بود که میخواستم باش ازدواج کنم و تا آخر عمر کنار هم باشیم و این وسایل یک یادگار از دوران دوستی من پیشش باشه و از اونا مراقبت کنه . ولی حالا که قراره بره دنبال سرنوشتش و دوست نداره که با من باشه پس لزومی نداره اون وسایل پیش اون بمونه . برای همین خاطر منم پامو نو یک کفش کردم و میگم الا و بلا میخوامشون . و باید ازش پس بگیرم . حالا به هر طریقی شده این کارو میکنم و فکر همه جاشو کردم . وقتی برای اینکار از آبروی خودم میگزرم پس دیگه آبرو ریزی گلرخ برام معنائی نداره
عصری با امین رفتیم تا شرکتشون و تا برگشتیم نه شب بود. شامو که خوردم امین اومد دم در خونه و با هم رفتیم نشستیم لب خیابون . کوچه روبروی عروسی دختر آقای پیراینده بود . دخترهای دهقان هم رفته بودن رو پشت بوم . امینم مدام نگاهشون میکرد و وقتی اونا رو با تاپ بدون آستین و یقه باز دید گفت ( لر و این همه کلاس ) . آخر شب هم دکتر اومد پیشمون و باش رفتیم تا در خونه محمد که فلاپی نرم افزارش رو بهش بدیم که خواب بود و برگشتیم خونه . ساعت دوازده شبه و منم خوابم میاد . فقط کانکت شم و وبلاگم رو آپدیت کنم و بعدشم لالا

۱۳۸۵-۰۴-۱۲

من بیخیالت شدم حوصلتم ندارم

دیشب تا ساعت سه بیدار بودم . مادرم اینا از تهران برگشته بودن . صبح هفت و نیم پاشدم و رفتم اداره راهنمائی و رانندگی . بعد از یازده ماه از ثبت نام رفتم و کارتکسم رو تحویل دادم تا امتحان شهر بدم . کارتکس رو تحویل دادم برگشتم مغازه . ساعت ده رفتم و توی سری دومی که اسامی رو خوند سوار شدم و امتحان دادم . همون مرتبه اول پارک دوبلی رفتم که جای هیچ بهانه برای سروان خلیلی نداشت و قبول شدم . دوشنبه هفته دیگه باید مدارکم رو برای تکمیل پرونده ببرم راهنمائی و رانندگی .
بعد از امتحان برگشتم مغازه . ظهر رفتم خونه و بعد از نهار خوابیدم . ساعت سه ونیم رفتم مغازه . عصری ساعت هشت رفتم مغازه هادی و سی دی ویندوز ایکس پی و دفترچه تلفن رو براش بردم .ساعت نه با دکتر و منصور برگشتم خونه . شب یک فیلم هندی از ماهواره دیدم و ساعت یازده ونیم اومدم اطاقم . امین ساعت یازده ونیم از سر کار برگشت و اومد پشت پنجره . ساعت دوازده و ربع هم مجتبی گنجی و رضا اومدن پیشم و ده دقیقه ای موندن و رفتن . الان ساعت دوازده و چهل دقیقه صبح دوشنبه دوازدهم تیرماه هشتادو پنجه

۱۳۸۵-۰۴-۱۱

دیگه برام مهم نیست نبودنت کنارم

چون پنجشنبه شب دیر خوابیدم صبح جمعه ساعت ده از خواب پاشدم . تا ظهر مغازه بودم . عصری ساعت سه و نیم رفتم مغازه و ساعت چهار تا هشت ونیم هم خونه آقای شرفی بودم . شام تعارف کرد ولی نموندم . اومدم خونه و شب فوتبال ایتالیا و اوکراین رو نگاه کردم . تا ساعت دو نشستم پای ماهواره ولی فیلم قشنگ نداشت . خوابیدم و صبح شنبه ساعت هشت و ده دقیقه پاشدم . تا ساعتیازده مغازه بودم که امین اومد دنبالم رفتیم بازار. امروز رو مرخصی داشت . رفتیم شلوار بخریم که حوصله نداشتیم بعدشم مغازه دوستمون اون چیزی رو که ما میخواستیم نداشت . یک پیرجامه خریدم و تا برگشتیم خونه دوازده ونیم بود . ظهر به اینترنت وصل شدم و آفهامو چک کردم . گلرخ خیلی مشتاقه ببینه اگه لوازم منو پس نده عکس العمل من چیه . خدا میدونه اگه اینکارو بخواد بکنه چه نقشه ای براش دارم . من که قید آبروی خودم رو زدم پس نمیزارم اونم شبا خواب راحت به چشماش بره . تازه وبلاگ من رو که در مورد اون نوشتم حاشا میکنه . دریغ از اینکه همین بالا سمت راست هم اسمش هست و هم شماره تلفن خونشون . هر آدم هالوئی هم بخونه میفهمه خودشه . به هر حال منتظرم تا پنجشنبه برسه
بعد از ظهر ساعت سه ونیم رفتم مغازه . ساعت شیش هم رفتم سالن فوتبال.امشب از اون شبائی بود که تیم ما همش برد و هیچ بیرون نرفت . خیلی چسبید . ساعت هشت آقای شرفی اومده بود دنبالم سالن فوتبال . رفتم خونش و الانم ساعت یک و چهل دقیقست که برگشتم خونه و دارم این چرندیات رو تایپ میکنم و تا پنج دقیقه دیگه توی وبلاگم قرار بدم