گاهی اوقات ......

خيال نكن نباشي بدون تو ميميرم گفته بودم عاشقم ؟ خوب ......حرفمو پس ميگيرم

۱۳۸۵-۰۶-۰۸

چهارشنبه هشتم شهريور85

امروز چهارشنبه بود . اول صبح كه پاشدم رفتم دنبال كارهاي بيمه بابام . اول رفتم دفتر بيمه تكميلي پيش آقاي هوشيار و بعدش دفتر بيمه خدمات درماني . يكسري رفتم مغازه هادي و مطب دكتر معالج بابام و بيمارستان .تا برگشتم مغازه يازده و نيم بود. سر ظهر خواب بودم كه منصور اومد دنبالم و رفتيم خونشون و برگشتم خونه نشستم پاي كامپيوتر تا ساعت سه و نيم كه رفتم مغازه . عصري اومدم خونه و رفتم دوش گرفتم و دوباره رفتم مغازه .زنگ زدم تهران و صورت اجناسي رو كه برا مغازه احتياج داشتم دادم . شب اومدم خونه و يك فيلم نگاه كردم و بعدش سريال نرگس و بعدشم اومدم اينجا پاي كامپيوتر و الانم در خدمتتونم .
دوسه روزي هست كه آپديت نكردم . اولا سرعت اينترنت پائين بوده و دوما وقتش رو نداشتم .
فاميل كه براي عيادت بابام زياد به خونمون رفت و آمد ميكنن نميزارن آدم به كارش برسه
ديشب با امين رفتيم بيرون . با پاترول رضا دامادشون . كلي چرخيديم و آخر شب هم كه افتاديم تو يك عروسي با كلاس و شلوغ و كلي خنديديم . اولين عروسي بود كه تو اليگودرز ديدم پسرا داخل ماشين نشستن و دخترا از پنجره ماشين اومدن بيرون و روي در نشستن .
امين هم كه تو لائي بازي و دست فرمون كم نمياره . كلي حال كرديم .
فردا پنجشنبست و امينم مرخصي داره . ببينم كه چه خوابي برا جمعه ديده . الان چهار هفتست كه جمعه ها بيرون نرفتيم و تو شهر بوديم
mohamad.sh.sadeghi

۱۳۸۵-۰۶-۰۶

ديدي گفتم خدا بزرگتر از اونيه كه فكرش رو ميكني

صبح شنبه مادرم و مهدي برادرم بابام رو طبق گفته پزشك معالجش بردن بيمارستان . ساعت نه بود كه منم به جمعشون پيوستم . پرونده بستري شدن رو كه تكميل كرديم به بابام مرخصي دادن و گفتن برو شب بيا . عصري طبق معمول شنبه ها رفتم سالن فوتبال و تا ساعت هشت و نيم كه برگشتم خونه و ساعت نه هم بابام رو برديم بيمارستان و بعد از عوض كردن لباسهاش و خوابيدن روي تخت برگشتيم خونه . تا ساعت سه شب پاي تلوزيون دراز كشيده بودم و خوابم نميبرد . صبح زود مهدي و مامانم رفتن بيمارستان . منم ساعت ده رفتم . بابام رو ساعت يازده و ربع بردت اطاق عمل . من اومدم خونه و ساعت دوازده برگشتم بيمارستان . به محض رسيدنم ازاطاق عمل همراه بابام رو صدا كردن . برديمش تو اطاقش و تا بهوش آمدن كامل كنارش بودم . اومدم نهار خوردم و دوباره با خواهرم و سيما رفتيم بيمارستان . ساعت ملاقات شلوغ شد . عمو و زن عمو و خيلي از فاميل اومده بودن .تخت بغل دست بابام يك پسره جوون بود كه با خانوادش كلي گرم شديم . يك خواهر خوشكل و مهربون و مودب داشت كه اگه نامزد پسر عموش نشده بود مادرم اينا همونجا برام عقدش ميكردن . ساعت پنج كارهاي اداري ترخيص بابام رو انجام دادم و ساعت شيش آورديمش خونه . خوشبختانه همونطور كه گفته بودم خدا خيلي كريمه . عمل بابام خيلي راحت تر از پارسالش بود . چون نياز به بستري تو بيمارستان و سختيهاي پارسال رو براي من نداشت . خوشبختانه به خير و خوشي از بيمارستان مرخص شد . فقط الان بايد تو خونه ازش مراقبت كنيم . آخر شبي يكبار پانسمانش رو عوض كردم . خيلي راحت تر از اوني بود كه فكرش رو ميكردم . ديگه لازم نيست فردا پس فردا برا تعويض پانسمانش ببرمش دكتر
بعد از چند شب نگراني و دلهره امشب با خيال راحت نشستم و وبگردي ميكنم
راستي تو نظر سنجي من شركت كن . ميخوام ببينم نظر شمائي كه منو تشويق به ادامه نوشتم مطالب تو اين وبلاگ كرديد تا چه حد به من نزديكه

mohamad.sh.sadeghi

۱۳۸۵-۰۶-۰۳

خدايا تو كريمي

عيد مبعث گذشت . چهارشنبه و پنج شنبه هم؛ روش ولي اين ماجراها كه ميتونم اينجا بنويسم رخ داده . عصر سه شنبه كه تعطيل بود رفتيم سالن فوتبال . چهارشنبه قبل از ظهر رفتم آرايشگاه و عصرش با امين رفتيم بازار .داود رو كه از شب عروسيش نديده بودم تو بازار ملاقات كردم . پنجشنبه صبح مغازه بودم ولي بعد از ظهرش به اصرار هادي هاشمي كه برنامه كوهنوردي گذاشته واسه لاغر شدن ساعت دو نيم بعد از ظهر رفتيم كوه و ساعت شيش عصر برگشتيم . شب هم خواستيم بريم بيرون كه منصرف شدم . و بعد از يكي دو شبي كه بلاگر باز نميشد امشب موفق شدم وارد بلاگر بشم و وبلاگم رو آپديتش كنم . شنبه صبح بايد برم بابام رو بستري كنم . همون روز يا يكشنبه صبح ميره اطاق عمل و با ياري خدا جراحي ميشه و سر حال تر از الانش مياد بيرون
مهدي هم دوسه روزي اومده و فكر كنم تا بعد از جراحي بابام بمونه . من يكم دلهره دارم ولي خدا رو شكر چون مهدي و خواهرم اينا كنارم هستن يكم خيالم راحت تر شده
راستي يادم رفت بگم . يك كنتور برا وبلاگم نصب كردم ميخوام آمار بگيرم هر نوشته ام رو چند نفر مطالعه ميكنن. وبكلي ببينم تو گوگل چه رتبه اي بدست ميارم . وبلاگ رو به كل موتورهاي جستجو گر معرفي كردم و با كوچكترين جستجو دوستام ميتونن پيداش كنن. ولي اون وبلاگم رو فقط به سه چهار تا از دوستان خيلي نزديك اينترنتي معرفي كردم و ازشونم خواهش كردم آدرسش لو نره . تو هيچ موتور جستجوهم ثبت نشده . يعني از نظر امنيتي هم توش جملات و اسمي بكار نبردم كه با يك جستجوي ساده پيدا بشه . البته اگه طرف اينكاره باشه شايد بتونه كاري بكنه

mohamad.sh.sadeghi

۱۳۸۵-۰۵-۳۰

دوشنبه سي ام مرداد85

امروز دوشنبه سي ام مرداد هشتادو پنج . ديروز بابام رفته بود دكترو معاينات اوليه رو براي جراحي كه پيش رو داره انجام داده بود . من رفتم داروهاشو گرفتم . عصري با هادي و نادر رفتيم ازنا و شام رو تو رستوران اونجا صرف كرديم و برگشتيم . به محض رسيدن اسمائيل اومد دنبالم و رفتيم خونش . ساعت يازده بعد از كلي چرخيدن با ماشين جديد اسمائيل اومدم خونه كه ديدم امين سر خيابون نشسته و منتظر منه . تا ساعت دوازده و نيم نشستيم . مهدي هم اومده بود مرخصي . صبح امروز امين مرخصي داشت و باش رفتيم بانك و براش حساب باز كرديم تا بتونه وامشو بگيره . ظهر رفتم پيش دكتر جراح بابام و در مورد تشكيل پرونده و مراحل جراحي باش مشورت كردم . ظهر كه اومدم خونه ديدم كلي مهمون تو خونمون نشسته . بعد از ظهر امين اومد دنبالم و رفتيم بيرون . ساعت هشت برگشتم مغازه
اگه همه چيز طبق روال پيش بره شنبه بابام بستري ميشه و يكشنبه جراحي داره . تازه جالبه خواهرم اينا ميخواستن قبل از بستري شدن بابام برن دنبال اون كارها كه تو اون وبلاگم گفته بودم كه با مخالفت شديد من روبرو شدن . الان تنها فكر و ذكر من سلامتي دوباره بابامه و ديگه هيچي . كه يك تار موي بابام رو با دنيائي عوض نميكنم .فردا سه شنبه و عيد مبعثه . ما هم گناه كرديم اسممون محمد شده . چون هرچي مناسبت به اسم محمد باشه بايد شيريني بديم و فردا كه ديگه جاي خود داره و بقول معروف آش كشك خالست

۱۳۸۵-۰۵-۲۹

خبراي خوش داريم . بدو بدو تا داغه

اول از همه بگم اگه شما از اون دسته از دوستان هستيد كه آدرس اون وبلاگم رو داريد و امروز اونو نخونديد سريع برين اونو بخونيد كه كلي خبرا هست . اين وبلاگ رو بيخيال شيد و برين اونو بخونيد كه بهش مي ارزه . بجنبيد و بعد نگيد كه نگفتم
امروز شنبه عصر فوتبال ساعت شيش تا هشت . ديروز جمعه عصر بستني سنتي سيسصد گرمي و شب قبلش خونه خالي با امين و مجتبي و رضا و داود .عصر پنجشنبه مغازه هادي و ماجراي فيلم تركي و يكسري كارهاي روزمره تكراري ماجراي پنجشنبه تا شنبه شب من بود . البته اون ماجراها يا بهتر بگم خبرهاي خوش وبلاگ پرشين بلاگم ما بين اينا رخ داده . راستي امروز صبح و رفتن به دانشگاه با هادي و ماجراي پرينتر زيراكس و شركت ماديران و كلي خنده رو فراموش كرده بودم
در ضمن شايد فردا پس فردا آدرس اين وبلاگم رو به بيتا هم دادم . بيچاره زياد بيتابي ميكنه ببينه تو اين وبلاگ چه خبر بوده . مخصوصا بعد از اينكه يكروز رفته و تو كافي نت عرش اون خدا بيامرز رو ديده بود و بعدش كلي به من خنديد با اين سليقم

۱۳۸۵-۰۵-۲۴

سه شنبه 24 مرداد

امروز سه شنبه بود. ديروز و امروز خبر خاصي كه تو اين وبلاگ مطرح كنم نبوده . چندتا خبر خوب خوب بوده كه تو اون وبلاگمه .ديروز ظهر رفتيم فوتبال و تا شب خسته و كوفته بودم طوري كه ساعت نه داشتم ويندوز كامپيوترم رو عوض ميكردم خوابم برده بود و با صداي تلفن بيدار شدم . شب قبلش كه اكانت اينترنتم تمام شده بود و آخر شب تو خماري مرديم . زنگ زدم اي اس پي و 50 ساعت شارژش كردم . امروز عصر هم براي آموزش نرم افزار تون آپ رفتم مغازه هادي و براي اون و حامد كلي توضيح دادم و روي دوتا سيستم نصبش كردم و تست كرديم . تورو خدا حامد جون ميبيني هادي سيستم ميفروشه و سودشو به جيب ميزنه اونوقت خدمات پس از فروششون با منه بدون اينكه يك پاپاسي هم دستمو بگيره . البته اينو از شوخي گفتم ما هرچي داريم به دوستان صميمي تعلق داره .
سرگرمي داخل خونه ما هم شده سيما دختر خواهرم .تقريبا ده دوازده روزي كه اينجان كلي بهشون عادت كردم طوري كه وقتي ميرم خونه و نباشن يا مهموني باشن كلي سراغشونو ميگيرم نميدونم وقتي برگردن تهران چيكار كنم ؟ شيرين زبوني هاي سيما كه منو كشته

۱۳۸۵-۰۵-۲۳

شنبه و يكشنبه 22و23 مرداد85

امروز شنبه بيست و دوم مرداد هشتادو پنج بود. صبح بعد از اينكه رفتم مغازه و روزنامه صبح جام جم رو مطالعه كردم ساعت يازده بعد از صحبت با بيتا رفتم بازار و براي خريد سيم كارت تلفن همراه از چندتا مغازه سوال كردم و بعدش به مغازه وولك سري زدم و همراهش رفتم بازار روز و خريد كرديم و ساعت دوازده و نيم برگشتم خونه . ظهر بعد از يكساعتي خواب رفتم مغازه و ساعت شيش عصر طبق معمول شنبه ها رفتيم سالن فوتبال و ساعت هشت ربع برگشتم خونه . مهمون داشتيم و بساط كباب داخل حياط بپا بود. بعد از شام امين اومد دنبالم و رفتيم بيرون . وسط راه استاد ربيع اومد دنبالم و باهم رفتيم خونه دوستش و ساعت دوازده شب برگشتم خونه . بعد از اينكه لباس هامو عوض كردم يكراست اومدم اطاقم و نشستم پاي كامپيوتر
يكشنبه بيست وسوم مرداد
صبح ساعت نه ربع كم رفتم مغازه و تا يازده ونيم مغازه بودم . بعدش رفتم تا بانك و برگشتم خونه . ظهر بعد از يكساعتي كه خوابيدم رفتم مغازه . ساعت حدود پنج و نيم بود حسين علي احمدي اومد دنبالم رفتيم خونه عموش و سيستم كامپيوترش رو رديف كردم . ساعت هشت و ربع موقع برگشتن رفتم مغازه هادي . حامد هم اونجا بود .
اومدم خونه و شام خوردم . بعد از شام به حامد زنگ زدم و يكدونه رم اس دي آر برام آورد .
داش حامد چون ميدونم اين مطلب رو ميخوني از همينجا از شما و لطفتون تشكر ميكنم . به اقوام سلام برسون . هههههههههههههههههههههه
خودت ميدوني كه كي رو ميگم ؟
دستت درد نكنه وممنون

۱۳۸۵-۰۵-۲۰

نمايشگاه الكترونيك وكامپيوتر اراك

امروز جمعه بود. ديروز عصري رفتم مغازه هادي و تا نه شب اونجا بودم . قرارشد جمعه بريم اراك . تا ظهر خبري از هادي نشد . فكر كردم كه قرارمون كنسل شده ولي ساعت سه و نيم هادي زنگ زد و گفت آماده باش ميام سراغت . ساعت چهارونيم بود كه با هادي رفتيم دنبال نادر و سعيد و رفتيم اراك . نادر داخل شهر خمين كيك و بستي برامون خريد و ماجراي خوردن هادي و خنديدن ما بماند . ساعت تقريبا شيش بود رسيديم نمايشگاه الكترونيك و كامپيوتر . چون از طرف دوسه تا از شركتها دعوت نامه داشتيم تو غرفه هاشون خيلي تحويلمون گرفتن . كلي هم هداياي تبليغاتي بهمون دادن . تا ساعت هشت و نيم بازديدمون طول كشيد . بعدش به دعوت نادر رفتيم رستورات و بعد از صرف شام برگشتيم اليگودرز . ساعت ده و نيم رسيديم خونه . خواهرم اينا شام خونه ما بودن و داشتن ميرفتن و به محض ديدن من خندش گرفت و گفت سرش درد گرفته . ازش علت رو كه پرسيدم فهميدم رفته تو كشوهاي ميز منو گشته و دفتر خاطرات سال 83 منو پيدا كرده و همشو خونده . همون دفتري بوده كه من هر روز خاطراتم رو توش مينوشتم . منم با خنده اون زدم زير خنده و گفتم بچه بودم و حاليم نبوده وگرنه اين حال و روزم نبود . خواهرم هم خنديد و گفت پس تجربه خوبي برات شده و آينده از اين كلاهها سرت نره . به هر حال اين دو روز هم در كنار دوستان به خوشي گذشت . مخصوصا لحظاتي كه بيتا به موبايل هادي زنگ زدو با هم صحبت كرديم كه ماجراي اونو تو وبلاگ بيتا و محمد ميتونيد بخونيد . البته فقط اون دسته از دوستاني كه آدرس اون وبلاگ رو دارن ميتونن بخونن.
ساعت الان يازده شبه جمعست . فردا شنبه اول هفته و هزارتا گرفتاري

۱۳۸۵-۰۵-۱۸

روز پدر مبارك

امروز چهارشنبه هجدهم مردادماه هشتادو پنج بود . چند روز گذشته سرعت اينترنت اينقدر پائين بود كه هم به هيچ كاري نرسيدم و هم اعصابم خراب شده بود . پريروز يعني دوشنبه عصري از مغازه عليرضا هادي تو پاساژ آسمان آبي يك سيستم كامپيوتر رو با دكتر برديم خرم آباد و آخر شب برگشتيم . خوش گذشت چون عادل رو هم با خودمون برديم و شام رو خرم آباد خورديم و آخر شب هم به ياد ميدان آخر شهر خودمون اونجا تو يك ميدون نشستيم و چاي خورديم و برگشتيم اليگودرز. روز بعدش كه سه شنبه مصادف با تولد حضرت علي و روز پدر بود. قبل از ظهر داود باجول زنگ زد و برا شام دعوتم كرد دهاتشون (فهره ). بعد از ظهرش با بچه ها قراربود بريم سالن فوتبال و همينطورم شد . از ساعت سه و نيم تا پنج رفتيم فوتبال و برگشتم و لباسامو عوض كردم و آژانس گرفتم رفتم فهره . يك ساعت و نيم راه بود و ساعت هشت شب رسيدم اونجا . داود اينا كه خونشونو بردن تهران و اونجا كار ميكنه برا همين شب خونه دائيش مهمون بوديم . برادر داود دختر دائيش رو نامزد كرده و قرار بود فرداش برن اليگودرز براي خريد عروسي و دوهفته ديگه يعني دوم شهريور مراسم عروسي رو بپا كنن . ديشب كه دختر دائي داود رو ديدم با خودم گفتم كه خدا چه كارهائي كه نميكنه . اينقدر اين دختر زيبا رو بود كه الان بعد از بيست و چهار ساعت هنوزم چهرش توي ذهنمه و هي مياد جلوي چشمم . صبح هم با همديگه اومديم اليگودرز و اونا رفتن واسه خريد . هي دارم با خودم فكر ميكنم كه اين دختر رو چرا من قبلا نديدم . هرچند كه براي مرتبه دوم بود ميرفتم خونشون ولي اولين باري بود كه ميديدمش . به هر حال . صبح هشت صبح خونه بودم . چون ديشب خوابم نبرده بود خواستم چرتي بزنم كه سيما و مائده اونقده سرو صدا كردن كه پشيمون شدم و رفتم مغازه . تا ظهر با هادي هاشمي بودم . ظهر دوساعتي خوابيدم . عصري رفتم مغازه تا ساعت هفت و نيم و الانم ساعت هشت ربع كمه دارم اين مطالب رو تايپ ميكنم . اعصابم يكم بهم ريختست چون بيتا دوسه روزيه كه مهمون دارن نتونسته زنگ بزنه . امشب هر طوري شده بايد باش تماس بگيرم . تا ببينم خدا چي ميخواد

۱۳۸۵-۰۵-۱۵

شنبه چهاردهم مرداد هشتادو پنج

شنبه صبح با اينكه كار داشتم ولي وقتي بيتا زنگ زد و مشغول صحبت با اون بودم همه چيز فراموشم شد . بعد از ظهر ساعت چهار رفتم مغازه و طبق معمول شنبه ها ساعت شيش رفتيم فوتبال و ساعت هشت و نيم بود كه برگشتم . راستي يادم رفت بگم . خواهرم اينا هم ساعت دو بعد از ظهر رسيدن . كلي دلم براشون تنگ شده بود . چون دوماهي بود نديده بودمشون . شب يكي دوباري به اينترنت وصل شدم ولي اينقدر سرعت پائين بود كه زود پشيمون شدم و قطع ارتباط كردم

۱۳۸۵-۰۵-۱۴

يك هفته خوشي

با سلام . چند روزي نتونستم وبلاگ رو آپديت كنم . راستش سرم شلوغ بوده و هر وقت هم گريزي ميزديم و به اينترنت وصل ميشديم فقط وقت اينو داشتم كه ايميلم رو چك كنم و بس . از روز دوشنبه وقتي مغازه رو ميبستم ميرفتم دنبال كارهاي داود دوستم چون ديشب عروسيش بود . چند شب تمام در خدمتش بوديم . از سر شب كه ميرفتيم فردا صبح از همونجا ميومدم مغازه . سه شب آخر كه ديگه نگو . چه خوش گذشت با دوستان . شب قبل از حنا بندان خونه روح الله جليلي با امين و مازيار و داود تا صبح بيدار بوديم . شب حنا بندان كه جاي خودش رو داشت . همه برو بچ رو فضا بودن . داود تو پزيرائي از ما سنگ تموم گذاشت . بعد از شام رفتيم خونه روح الله و زود برگشتيم. دم خونه عروس ديگه احساس ميكردم يك متري از زمين فاصله دارم . آخر شب محسن جمشيدي حنا آورده گذاشته به دستمون و بقول خودش ميخواد بختمون باز بشه . بعد از مراسم رفتيم خونه روح الله جليلي و تا ساعت دو نيم بيدار بوديم . از فرط خستگي خوابيديم و صبح ساعت نه پاشدم اومدم مغازه . بعد از ظهر چرتي زدم و رفتم حموم دوش گرفتم و لباسامو عوض كردم با امين و روح الله رفتيم خونه داود اينا . سفارش كرده بود زود بيايد . داماد رفته بود حموم . ساعت شيش رفتيم عروس رو از آرايشگاه برديم خونه منصور گودرزي و عكس يادگاري انداختيم . اومديم تالار و دوباره رفتيم دنبال عروس داماد و ساعت هشت آورديمشون تالار. امين كه از شب حنابندون پاترول دامادشون رو گرفته بود با رانندگيش سنگ تموم گذاشت . ماشينش كه باكلاس و خوش تيپ بود و با اون سيستم صوتي و تصويري كه روش بود كف همه رو بريده بود . تو تالار كلي رقصيديم و سرو صدا كرديم. اينها همه به كنار و آخر شب كه خواستيم عروس رو ببريم خونه هم به كنار . چقدر شلوغ بود . حدود هشتصد نفر دعوتي داشتن . دخترها همه بالباس محلي و خوش تيپ . ماشين ما كه از كنار ماشين عروس كنار نرفت . يعني كسي نميتونست با ما كل كل كنه . وقتي بعد از كلي چرخوندن تو خيابون عروس رو برديم خونه چه بزن و بكوبي تو خونه داود اينا به پا شد . بعد از كلي ترقه بازي و رقص و پايكوبي وقتي خواستيم از داود خداحافظي بگيريم صدامون كردن بالا و به صورت ويژه ما دوستاي نزديك داود ازش خداحافظي كرديم . وقتي صدامون كردن فكر كرديم داود تنهاست ولي كل دخترهاي فاميلشون دورش حلقه زده بودن . من و امين و روح الله و مجيد رفتيم تو اين جمعيت و بعد از خداحافظي و روبوسي چندتا عكس يادگاري انداختيم و اومديم بيرون . كلا جاي همه دوستا خالي بود
ازجان طمع بريدن آسان بود ؛وليكن
از دوستان جاني مشكل توان بريدن


ببين چقدر خاطر داود رو خواستم كه با اينكه همون شب عروسي پسر خالم تو خمين بود و همه فاميلم اونجا جمع شده بودن من نرفتم و موندم اليگودرز. مامانم اينا كه همگي رفته بودن وقتي امروز برگشتن ميگفتن فاميل ناراحت شده بودن كه من چرا عروسي دوستم رو ترجيح دادن و گله كردن . حق هم دارن .تموم دائي و خاله و بچه هاشون دور هم جمع بودن و يك محل خوبي بوده براي ديدار دوباره .
هرچي كه بود تموم شد و فقط اين به من ثابت شد كه دير جنبيدم و همه دارن ميرن و من موندم . منم اگه خدا بخداد امسال ديگه تنها نميمونم . فردا خواهرم از تهران مياد . بيچاره با اين آرزو مياد كه همين روزا ببرم دم خونه اون خدا بيامرز تا ببينش و مقدمات خواستگاري رو جور كنه . البته فكر كنم تا حالا زينب بهش گفته باشه و همه چيزو بدونه . جريان آشنائيم با بيتا رو هم هنوز به زينب نگفتم . نميخوام تا اين يكي قطعي نشده كسي چيزي بفهمه و مثل اون يكي نشه كه فقط شرمساريش برام بمونه و پيش اونا ضايع بشم .
بيچاره داود هم كه اول كارت رو به اسم رمز خودش علي اكبر نوشته بود و داده بود كه من به اون بدم ولي جريانو كه بهش گفتم پاكتش رو عوض كرد و برا بيتا نوشت ولي نتونست بياد . فردا شنبست و كلي كار دارم . الانم قراره با بچه ها بريم بيرون . آخر شب كه برگشتم اين مطالب رو كه تايپ كردم تو وبلاگ ميزارم . پس تا نوشته بعد خدانگهدار