گاهی اوقات ......

خيال نكن نباشي بدون تو ميميرم گفته بودم عاشقم ؟ خوب ......حرفمو پس ميگيرم

۱۳۸۴-۱۱-۲۹

جمعه 28/11/84

امروز جمعه بیست و هشتم بهمن بود . طبق معمول جمعه ها دیر از خواب پاشدم و حدود ساعت ده بود که رفتم مغازه . گلرخ رو ساعت حدود یازده پشت پنجره دیدم . ظهر ساعت 12:45 رفتم خونه نهار خوردم . اومدم اطاق خودم و ویندوز کامپیوترم رو عوض کردم چون دیشب ویروس نامردی زده بود هرچی فایل exe داشتم رو نابود کرد . خدا رو شکر از همه نرم افزارهام که با تلاش زیاد از اینترنت گرفته بودم روی یک سی دی پشتیبان گرفته بودم . ساعت سه و ربع رفتم مغازه . گلرخ و مژگان تنها خونه بودن ولی باباش مغازه بود . چون داداش هام توی مغازه بودند نمیتونستم حرکتی انجام بدم . برای همین وقتی میخواستم سری برای گلرخ تکون بدم مجبور بودم برم بیرون اونم توی سرمای امروز. دوبار رفتم تا روبروی پنجرشون ببینم باباش توی مغازه هست یا نه تا دیدم نیست اومدم و زنگ زدم به گلرخ . صدای سی دی رو زیاد کردم و با وجود اینکه داداش هام داخل مغازه بودن شروع کردم به صحبت کردن . ده دقیقه ای صحبت کردیم که دیدم باباش داره میره توی مغازه . خداحافظی کردیم . در حین صحبتاش گفت شاید امشب بابام اینا برن بیرون که اگه اینطور شد زنگ میزنم . ساعت هفت بستم رفتم خونه تا شام رو خوردم اومدم اطاق خودم . تا ساعت نه ونیم نرم افزارهای لازم رو سیستم نصب کردم . منتظر زنگش بودم ولی دیگه داشت دیر میشد . فهمیدم باباش اینا نرفتن . داود پسر عموی امین اومد دنبالم برای کاری باش رفتیم بیرون وتا برگشتم ساعت دقیقا دوازده شب شده بود . ولی موقع رفتن در مغازه گلرخ اینا چک کردم دیدم ماشین باباش اونجاست و مطمئن شدم نرفتن بیرون . برگشتنی هم دیدم که در خوای خوش بسر میبرن . اومدم شماره تلفن هامو چک کردم دیدم که میثم دوباره زنگ زده . ولی دیر وقت بود که باش تماس بگیرم ببینم چیکارم داشته . الانم میخوام به اینترنت وص بشم ببینم آنتی ویروسی رو که نصب کردم آپدیت میکنم یا نه . ولی فکر نکنم زیاد بیدار بمونم چون هم خوابم میاد و هم اینکه فردا صبح شنبه است و گلرخ هم که این هفته ظهر هاست و صبح خونست منم باید زود پاشم برم مغازه . پس فعلا با اجازه

نظرات:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< خانه