گاهی اوقات ......

خيال نكن نباشي بدون تو ميميرم گفته بودم عاشقم ؟ خوب ......حرفمو پس ميگيرم

۱۳۸۴-۱۲-۰۷

یکشنبه هفتم اسفند

امروز یکشنبه هفتم اسفندماه بود
صبح رفتم مغازه و تا ظهر خبر خاصی نبود بجز اینکه ساعت طرفهای ده بود که مامان گلرخ رو دیدم اونطرف خیابون روبروی مغازه من داره اینورو نیگاه میکنه . یکدفعه دیدم داره از خیابون رد میشه و مستقیم میاد به سمت من . قلبم داشت وامیستاد . سریع رفتم ته مغازه و خودم رو الکی مشغول کردم . قلبم داشت طوری میزد که صداشو میشندیم . زیر چشمی نگاهی به در انداختم که یهو دیدم مامان گلرخ از جلوی مغازه رد شد و رفت توی کوچه . یواش اومدم بیرون و سرکی به داخل کوچه کشیدم . داشت مستقیم میرفت پائین .کجا میرفت نمیدونم ولی اینو میدونم که قلبم تا اومد به حالت عادی برگرده و حالم بیاد سرجاش حداقل پنج دقیقه ای طول کشید . گذشت تا ظهر که گلرخ یک پنج دقیقه ای دیرتر از هرروزبرگشت شایدهم چون من انتظار میکشیدم از نظر من دیر اومد . چون امروز کسی مزاحمم نبود موندم تا اومد و قبل از پیچیدن توی کوچه برگشت نگاه کرد . طبق معمول درست اون لحظه که میخوام اون میاد لب پنجره و باش حال و احوال کنم مزاحمها رسیدن . دوتا از دوستا با ماشین ترمزکردند و پنج دقیقه ای مجبور شدم با اونا سروکله بزنم .توهمین چند دقیقه گلرخ اومده بود تو اطاق لباسشو عوض کرده و نگاهی به بیرون انداخته بود و چون من مشغول دوستام بودم و اونم باباش اینا خونه بودن رفته بود کنار . دیگه ندیدمش . اومدم نهارو خوردم و چون به یکی از دوستام قول داده بودم ضبط صوت ماشینشو ساعت دو میبندم رفتم مغازه . هرچند دوستم بد قولی کرد و نیومد .گلرخ انتظار منو میکشید و تا رفتم مغازه اومد لب پنجره . ساعت سه بود که رفت خونه عموش و تا ساعت شش هم برنگشت خونه خودشون . هرموقع میرفت خونه عموش تا میومد برگرده خونه چندبار لب پنجره میومد . ولی اینبار از شانس ما هم عموش و هم پسرعموهاش خونه بودن. حتی یکبار هم نتونست بیاد لب پنجره . عصری که برگشت خونشون سرکوچه برگشت نگاهی کرد و رفت خونه . دیگه ندیدمش . منم ساعت هفت اومدم خونه

نظرات:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< خانه