گاهی اوقات ......

خيال نكن نباشي بدون تو ميميرم گفته بودم عاشقم ؟ خوب ......حرفمو پس ميگيرم

۱۳۸۴-۱۱-۱۲

جشن تولد بدون کيک و شمع




امروزيازدهم بهمن ماه هشتاد و چهار سالروز تولد گلرخ بود
صبح با خوبي شروع شد چون با يک تلفن وام يک ميليون تومانيم درست شد . معلوم شد که روز خجسته اي بايد باشه
رفتم بانک و برگشتم . ساعت 12:15 بود و خودم رو براي برگشتن گلرخ از مدرسه آماده ميکردم که امين اومد سراغم تا بريم دانشگاه . خواستم نرم ولي نشد . مجبور شدم با اعصاب خراب همراهش برم .
خدا خدا ميکردم پشيمون بشه بلکه زود برگردم مغازه . خوشبختانه تلفني متوجه شدم دانشگاه برق نيست براي همين رفتن به دانشگاه کنسل شد ولي کارواش بردن پوت هم يک قوز بالا قوز شد. منم که نگاه ساعت کردم ديدم کار از کار گذشته و ديگه برگشتنم فايده نداره با امين همراه شدم . خوشبختانه کارواش اونقدر شلوغ بود که بعد از چند دقيقه موندن امين خودش منصرف شد . برگشتم مغازه ولي فايده نداشت . تقريبا 10 دقيقه دير رسيدم . گلرخ اومده بود و رفته بود خونه . به احتمال زياد منو که نديده بود فکر کرده که نيستم . مغازه رو بچه ها بسته بودن براي همين کليد رو از خونه گرفتم رفتم مغازه گفتم شايد گلرخ سرکي بکشه . چند دقيقه اي که موندم نيومد منم رفتم خونه تا نهار بخورم .
ظهر پاي بخاري چرتم برد که با صداي زنگ تلفن خواهرم بيدار شدم . ساعت 2:40 رفتم مغازه . دقايقي طول نکشيديا کشيد نميدونم . فقط منتظر بودم گلرخ رو ببينم آخه گفتم که امروز تولدشه .
گلرخ رو پشت پنجره ديدم . انگار دنيا رو بهم داده باشن سر از پا نميشناختم . اول حال و احوال از راه دور .چون متوجه نميشد چي ميگم براي رسوندن منظورم و تبريک تولدش چند تا کبريت آتيش زدم و فوت کردم که منظورم رو گرفت بعدشم يک دونه بوسه مخصوص تولد براش فرستادم که اونم با اشاره دست ازم تشکر کرد . به ياد پارسال که کادوي تولد واسش گرفته بودم وتوي خيابون بهش دادم . عصري براي يکساعتي رفت بيرون و اومد. نميدنم مغازه خالش رفت يا خونه خاله . به هر حال موقع برگشتن پنجره رو باز کردو بازهم با اشاره سر و دست سلام و عليکي کرديم . ساعت 6 دوباره امين اومد رفتيم چرخي زديم . براي گرفتن فاکتور جهت وام رفتم مغازه دوستم که خاله مريم گلرخ رو تو مغازه اي که کار ميکرد ديدم . يهو جا خورد و تا رفتيم مغازه رفيقم و برگشتيم سوار ماشين شديم زير چشمي نگاه ميکرد .
الانم ساعت 10:10 شبه روز سه شنبه يازدهم بهمن هشتادو چهاره که دارم اين خاطرات امروز رو تايپ ميکنم .
بازم ميگم
گلرخ جان تولدت مبارک . در ضمن دوستت دارم

نظرات:

  • در ۱:۰۴ قبل‌ازظهر, Blogger Unknown گفت...

    سلام دوست عزيز. خسته نباشيد . خوشم اومد . والا خوشبحال گلرخ خانوم که چون شمائي دوستش داريد . اميدوارم خوشبخت بشين

     

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< خانه