ماجراي مسافرت ما و پيامدهاي بعد از آن

با سلام . چند روزی بعلت مسافرت نتونستم روزانه خاطراتم رو بنویسم . ولی امشب در اولین فرصتی که پیش اومد تونستم شروع به تایپ آنچه که در چند رو ز گذشته برام پیش اومده بکنم . صبح دوشنبه تصمیم جدی گرفتم که بعد از ظهر عازم تهران بشم . تا ظهر هر کاری کردم نتونستم منظور خودم رو به گلرخ که از پشت پنجره نگاه میکرد برسونم . موقعیتش هم پیش نیومد که تلفنی صحبت کنیم . تا جائی که تصمیم گرفتم اگه از کوچه رفت مدرسه برم دنبالش و باش صحبت کنم و ازش خداحافظی بگیرم . از شانس بد ما اون روز گلرخ گذاشت تا ساعت 12:15 از خونه زد بیرون و از شانس بد تر ما از خیابون رفت . تا ساعت 12:30 موندم مغازه گفتم شاید از کنار خیابون زنگ بزنه ولی نزد . منم مغازه رو بستم رفتم خونه دوش گرفتم و کیفم رو بستم . ساعت 2 رفتم ترمینال و با اولین سرویس حرکت کردم . از شانسمون به یک همسفر عاشق برخوردیم . بچه شاهرود بود و به عشق محرم میرفت مرخصی ولی در طول مسیر کلی با هم صحبت کردیم . فورا پسر خاله شد و سفره دلش رو برام پهن کرد . منم در حد تجربیاتم باش مشورت کردم . به تهران که رسیدم از ترمینال زنگ زدم خونه برادرم و گفتم دارم میام اونجا . پسرش تا شنیده بود بال در آورده بود . شب نزاشت بخوابیم . تاساعت یک بیدار بودم اونم شلوغ میکرد از بس خسته بودم نفهمیدم کی خوابم برده . صبح دادش و زن داداشم رفتن سر کارشون و پسرشون رو گزاشتن واسه من تا من ببرمش مهد کودک . آخه تازه سه سالشه . ساعت 8:30 از خواب پاشدم اول گفتم زنگ بزنم خونه گلرخ اینا آخه خبر نداشته . تا ساعت نه صبر کردم گفتم شاید خواب باشه . زنگ زدم مامانش گوشی رو برداشت. صحبت نکردم . قطعش کردم . نیم ساعتی موندم ولی از گلرخ خبری نشد . حمیدو آماده کردم بردم مهد و خودم هم واسه خرید لوازم مغازه رفتم بازار . دوبار از تلفن کارتی زنگ زدم خونه گلرخ اینا . بار اول خواهر کوچیکش بود که یک فامیل الکی گفتم و گفت اشتباهه و قطع کردم . ولی چون میدونستم که اون فامیلی رو گلرخ میدونه چند دقیقه بعد زنگ زدم گفتم اگه خودش باشه برمیداره که دیدم باباش برداشت . قطع کردم . کارامو انجام دادم ساعت 2:30 برگشتم خونه . از خستگی خوابیدم . برادرم زود از کار برگشت خونه . تا شب کلی صحبت کردیم و خیلی نصیحت و راهنمائیم کرد . شب خوابیدیم و صبح روز بعد که روز تاسوعا بود پاشدیم . پسر داداشم رو بردم بیرون هیت ها رو نیگاه کنه . چقدر نذری میدادن . برگشتیم خونه . نهار نذری رو که آورده بودن درب خونه خوردیم و دوباره چرتی زدیم . توی این دوروزی هم من تهران بودم آسمون یکریز میبارید ولی نه شدید بلکه خیلی نم نم و بهارگونه . عصری دیگه حوصلم سر رفت از بس خونه بودم خداحافظی کردم رفتم خونه خواهرم که اونم مشتاقانه منتظر من بود . دخترش رو نگو که اونم از پسر داداشم بیشتر خوشحال شده بود . شب رفتیم هیت دامادمون .اومدیم خونه و خوابیدیم تا صبح روز بعد که روز عاشورا بود . البته من صبح تاسوعا بازم زنگ زدم ولی گلرخ اینا کسی خونشون نبود . میدونستم واسه مراسم تاسوعا عاشورا هر سال میرن جایی.
m-sh love you
نظرات:
ارسال یک نظر
اشتراک در نظرات پیام [Atom]
<< خانه