1/12/1384
امروز دوشنبه اولین روز از آخرین ماه سال بود. چون دیشب دیر خوابیده بودم صبح ساعت نه بیدار شدم . رفتم مغازه . خیابون شلوغ بود قراربود امروز یک در رو که هنرمندای ایران برای مرقد امام حسین در کربلا آماده کرده بودند رو تو مسیر انتقالش به کربلا از الیگودرز بگذرونن . مردم هم مثل مور و ملخ ریخته بودن تو خیابون . نمونش مامان و داداش خودم . طرفای ساعت نه و نیم بود که ماشین حامل درب توی بلوار سمت مغازه من بود . گلرخ هم که مامانش خونه نبود با خواهرش از پنجره نظاره گر ماجرابودند. جمعیت زیادی اومده بودند. خیلی از جوانها به زحمت خودشونو به بالای کامیون میرسوندن و دست خودشونو به درب می مالیدن . خیلی ها هم که نمیتونستند با پرت کردن پارچه و یا هر لباسی برای اونائی که بالای ماشین بودند بالاخره یک چیزی رو تبرک میکردند . ازدحام جمعیت طوری بود که توی بازار یک خانوم رفته بود زیر چرخ کامیون و فوت شده بود . ساعت 11:45 نادر از دانشگاه زنگ زد و گفت که سرمون شلوغه و باید بیای کمک . خواستم گلرخ رو که برای رفتن به مدرسه آماده میشد ببینم بعدش برم که فهمیدم مامانش خونست و شاید نتونه بیاد لب پنجره و بخاطر عجله ای که نادر داشت مجبور شدم برم . دانشگاه با بچه ها کلی خندیدیم . ماجرای ریختن فلفل توی غذای نادر که باعث شد دل و روده ای واسمون نمونه جای خود داشت . عصری ساعت پنج برگشتم . منتظر موندم، تا گلرخ ساعت 5:35 طبق معمول هر روز برگشت . کسی خونشون نبود واسه همین اومد در مغازه باباش و از داداشش کلید گرفت رفت خونه . تا رسید پنجره رو باز کرد و تا نیگاهش کردم سری تکون داد. تا ساعت هفت موندم مغازه . کرکره که کشیدم پائین توی پنجره دیدمش . خداحافظی کردم اومدم خونه . امین زنگ زد رفتم پیشش. با اون رفتیم در خونه میثم و پولی رو که چند ماه پیش بهش قرض داده بودم رو گرفتم . برگشتم خونه و نشستم پای کامپیوترم .
نظرات:
ارسال یک نظر
اشتراک در نظرات پیام [Atom]
<< خانه