گاهی اوقات ......

خيال نكن نباشي بدون تو ميميرم گفته بودم عاشقم ؟ خوب ......حرفمو پس ميگيرم

۱۳۸۴-۱۲-۰۱

يکشنبه 30/11/84

امروز صبح زود پاشدم رفتم مغازه . آخه خواستم کارتکس راهنمائي رانندگي رو براي امتحان شهر ببرم تحويل بدم . ده دقيقه اي مغازه موندم . گلرخ يکبار يواشکي سرک کشيد ولي چون روسري نداشت سريع رفت عقب . رفتم کارتکس رو تحويل دادم و سريع اومدم مغازه . قرار بود ساعت ده برم براي امتحان . ديدم باباي گلرخ با عموش اينا همگي رفتن . ولي از شانس بد من مامانش نرفت . تازه بيرونم بود برگشت خونه . هي خواستم برم راهنمائي و رانندگي ولي دل نيومد . گفتم موقعيت جور بشه گلرخ زنگ ميزنه حيفه نباشم . خودم رو مشغول کردم تا ساعت 11:15 ديگه داشتم کم کم ميرفتم که يهو از پشت پنجره اشاره داد و زنگ زد . تا ساعت 11:50 که مامانش برگشت صحبت کرديم . بعدشم قطع کرديم . اون رفت مدرسه و منم رفتم راهنمائي و رانندگي . از شانس ما به جاي ساعت ده تازه از دوازده شروع کرده بود به امتحان گرفتن . نوبت ما هم افتاد واسه ساعت سه بعد از ظهر . که رفتم ولي رد شدم . فقط بخاطر يک مشت عوضي که اعصابشو داغون کردن و همه ما رو انداخت واسه ماه بعد . برگشتم مغازه و با روزنامه خودم رو مشغول کردم تا ساعت پنج و ربع . با موتور يکي از دوستان رفتيم تا جائي و برگشتن رو طوري تنظيم کردم که به تعطيلي گلرخ بخورم . همينم شد . کارها طوري تنظيم شد که دقيقا موقعي که گلرخ رسيد سر کوچه تا بره خونه منم در مغازه باباش بودم و تونستم بعد از تقريبا هفت ماه از فاصله چند متري توي صورتش نگاه کنم . انگار جون تازه اي گرفته بودم . اومدم مغازه و تا ساعت هفت و نيم شب موندم و هي نگاه پنجره گلرخ ميکردم . اونم پنجره رو جوري نيمه باز گذاشته بود که وقتي جلوي کامپيوتر نشسته بود من ميديدمش و اگه اونم سرش رو به سمت راست ميچرخوند منو ميديد. شامو که خوردم يکي از دوستام به اسم عليرضا اومد پيشم و تا همين ده دقيقه پيش يعني ساعت دو بيست دقيقه صبح پيشم نشسته بود و چه نقشه ها که نميکشيد

نظرات:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< خانه