گاهی اوقات ......

خيال نكن نباشي بدون تو ميميرم گفته بودم عاشقم ؟ خوب ......حرفمو پس ميگيرم

۱۳۸۶-۰۸-۲۵

اینم حال و روز جدید ما

بعد از ماجرای اونشب که با بابا و مامانم رفتیم خونه افشاری و کلی صحبت کردن با دختر خانومشون, فهمیدیم که قرار نیست با کسی که نماز نمیخونه وصلت کنه و اصولا یه بچه آخوند میخواستن
بعد از اون یه شکست روحی خوردم و تصمیم گرفتم پولی رو که برای امر خیر کنار گذاشته بودم رو تو کار بندازم و رفتم تهران .روز اول رفتم چراغ برق و کلی لوازم سفارش دادم . فرداش رفتم خیابون جمهوری و کلی چرخیدم . روز سوم هم رفتم شرکت داداشم و بعد از ظهرش رفتم خونش . پنج شنبه بابا و مامانم هم اومدن تهران برای شرکت در مراسم چهلمین روز درگذشت پسر دائیم
جمعه باهم رفتیم مراسم و آخر شب رگشتیم خونه خواهرم اینا
صبح شنبه من برگشتم شهرمون ولی بابا و مامانم موندن تا برن پیش یه متخصص خوب تا ناراحتی که چند وقته بابام گرفتارش شده رو درمان کنن.
بابام اینا تقریبا ده روزی تهران ماندن و رکورد شکستن . چون سابقه نداشته مسافرتشون بیشتر از چهار یا پنج روز طول بکشه (البته دلیل داشت اونهم مریضی بابام بود
بعد از یکهفته لوازمم رسید و مغازه رو کلی گسترش دادم . چندتا قفسه اضافه کردم و جای ویترینهامو تغییر دادم . سقف مغازه هم که گچش خراب شده بود رو توسط فویل آلمینیومی کیپ کردم . کلی زحمت داشت ولی خیلی خوب شده
در همین حین هم دنبال یه دختر خوب میگردم . البته با یکی صحبت کردم و قراره به یه بهونه منو با خواهر خانومش آشنا کنه . تا ببینم خدا چی میخواد و چی میشه

mohamad.sh.sadeghi


نظرات:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< خانه