گاهی اوقات ......

خيال نكن نباشي بدون تو ميميرم گفته بودم عاشقم ؟ خوب ......حرفمو پس ميگيرم

۱۳۸۵-۰۲-۰۸

روز خوبی بود

امروز از اول صبح سرحال بودم . تا ظهر خودمو مغازه سرگرم کردم . ظهر گلرخ که برگشت رفت خونه از پشت پنجره سلام علیکی کردیم . دلچسب بود بعد از اون ماجرای چند روز پیش . ظهر امین از تو جاده زنگ زد که ماشینش خراب شده . آژانس گرفتم رفتم کمکش . تا برگشتم خونه ونهار خوردم رفتم مغازه . گلرخ منتظر بود. تو موقعیتی که پیش اومد زنگ زد و گفت با مامانش اینا میرن بیرون . وقتی رفتن منم رفتم پیش امین و اومدم خونه یک ربعی چرت زدم رفتم مغازه . گلرخ برگشته بود ولی لباساشو در نیاورده بود چون میخواست با باباش برن بازار . رفت و برگشت . منم با عظیم رفتم تا خونش و برگشتم . امین اومد پیشم . دونفری نتونستیم بخاری گازی اطاقم رو راه بندازیم . برای همین رفتم چند تا پتو اضافه آوردم برای شب بندازم روم بخوابم . خیلی دوست داشتم امشب گلرخ زنگ بزنه ولی وقتی امین رو تا سر خیابون بدرقه کردم دیدم چراغهای خونشون خاموشه و در خواب ناز تشریف دارن . الانم ساعت یک شبه و فردا جمعست

۱۳۸۵-۰۲-۰۶

آشتی آشتی

امروز منتظر بودم ظهر بشه و ببینم گلرخ که از مدرسه برمیگرده چه عکس العملی نشون میده . ساعت یازده ونیم با دوتا از همسایه های مغازه رفتم تا ازنا و برگشتم .پنج دقیقه ای دیر رسیدم و برگشتن گلرخ رو ندیدم . رفتم نهارو خوردم و پای بخاری خوابم برد. حامد صدام زد که تلفنت داره زنگ میخوره . از خواب پاشدم و اومدم اطاقم . نگاه شماره تلفن که کردم دیدم خودشه . بی اختیار شمارشو گرفتم و شروع کردم به صحبت . کلی بحث و جدل کردیم و آخرش با معذرت خواهی گلرخ و دل کم طاقت من کوتاه اومدیم و بقول معروف شتر دیدی ندیدی . ولی ایندفعه آخر بود که بخشیدمش . خدانکنه یکبار دیگه منو عصابانی کنه که دیگه اون دفعه آخر راه من و گلرخه . عصری هم رفت خونه عموش و از پشت پنجره هی سرک میکشید. ساعت هشت اومدم خونه و برای چک کردن ایمیل و نوشتن این چند خط اومدم اطاقم . میخوام برم اطاق بالا بخوابم چون شیر بخاری گازی اطاقم خراب شده و روشن نمیشه . اطاقم سرده .تا فردا ببینم خدا چی میخواد

۱۳۸۵-۰۲-۰۵

یکروز ابری و بارانی و دلگیر

امروز صبح رفته بودم مغازه اونور خیابون کار داشتم . که با کمال تعجب دیدم گلرخ با مامانش موندن منتظر تاکسی برن بازار . خودمو زدم به اون راه و رفتم مغازه شهرام . از پشت شیشه یواشکی هوای اونو داشتم . اونم منو نمیدید و مدام نگاهی مینداخت ببینه کی از مغازه میام بیرون . اومدم مغازه خودم .زیاد طولی نکشید که از بازار برگشتن و رفت خونه . پنجره رو باز کرد و از ته اطاق نگاه میکرد ولی من محلی نمیزاشتم . پنجره رو بست و رفت مدرسه . ماشین دوستم رو روشن کردم رفتم از جلوش رد شدم . نمیدونم دید و خودشو زد به اون راه یا اینکه ندید. ظهر از مدرسه برگشت و پنجره رو باز کرد . ولی من نگاهش نکردم . تا اومدم برم خونه واسه نهار چهار پنج باری اومد لب پنجره ولی من نگاهش نمیکردم . رفتم خونه نهارو که خوردم موتور رو روشن کردم رفتم دانشگاه. یکساعتی بیشتر موندم و برگشتم مغازه . هوا سرد بود. تا رسیدم دیدم گلرخ خونه عموشه و از پشت شیشه خونه عموش نگاه میکنه . بازم محل نزاشتم . دیگه اون روزگار گذشته . میخوام غروز از دست رفته خودمو بدست بیارم . تا هوا تاریک شد اونجا بود و در هر لحظه که میتونست نگاه میکرد ولی دریغ از یک نگاه من . شب شد پسر عموم زنگ زد رفتم خونشون و شام هم به زور نگهم داشت . ساعت نه برگشتم . گلرخ اینا خونه نبودن . امین آخر شبی یک ربعی اومد پیشم و رفت خونه زیدش . امروز از عصر تا حالا بارون شدیدی میباره . هوا مثل آسمون دل من ابریه .
آسمان چشم من ابریست میخواهد ببارد

۱۳۸۵-۰۲-۰۴

امان از عمر رفته

امروز با ناراحتی گذشت .ظهر که گلرخ از مدرسه برگشت اصلا خوش نداشتم صورتشو ببینم . هرکسی برای خودش غرور و شخصیتی داره . اگه قرارباشه دیگران اونو زیر پا بزارن که نمیشه . منم تا یک حدی تحمل دارم . کاسه صبرم که لبریز بشه دیگه نمیشه کاریش کرد . الانم تقریبا در حال سر ریز شدنه
گلرخ من دوستت داشتم ولی خودت نخواستی که اینطور باشه . شاید از امروز سرنوشته گره خورده من از تو باز بشه

لعنت به من . لعنت به من . لعنت به من

امروز تاظهر بانک بودم . خودمو رسوندم تا گلرخ رو که از مدرسه برمیگرده ببینم . دیدمش . اونم تا رسید خونه رفت پشت پنجره و سلام علیکی کردیم . ظهر تا نهار خوردم برگشتم مغازه و با ماشین دوستم که گذاشته بود پیشم رفتم روزنامه گرفتم و برگشتم . گلرخ با مامانش رفت خونه عموش . نیم ساعت بعد تنها برگشت خونه و لباس پوشید بره بیرون . تا موقعیتی پیش اومد بهش ندا دادم و زنگ زدم . گفت میخوام برم مغازه خاله و شب هم برم خونه بابابزرگ . بهش گفتم بیام برسونمت که گفت نه . خیلی ناراحت شدم و خداحافظی کردم . فورا زنگ زد ببینه که ناراحت شدم و اگه شدم یکجوری از دلم دربیاره که من دیگه ناراحت شده بودم و نمیشد کاریش کرد .اعصابم بکلی خورد شد . طوری که مغازه رو بستم و با ماشین رفتم بیرون . خیلی آروم رانندگی میکردم و با خودم فکر میکردم . شاید این اون دختر آرزوهای من نباشه .یعنی فکر که چه عرض کنم . دیگه داره باورم میشه که این اونی نیست که من میخوام باش آینده خودمو تقسیم کنم . اونقدر ناراحت بودم که فقط نیم ساعتی رفتم خونه و شب تا ساعت دو ونیم با ماشین مثل یک آدم دیوانه تو خیابونا میچرخیدم و با خودم فکر میکردم . الانم ساعت سه شبه . نمیدونم خوابم میبره یا نه

۱۳۸۵-۰۲-۰۲

پنجشنبه و جمعه 31 فروردین و 1 اردیبهشت 1385

پنجشنبه موندم مغازه تا گلرخ رفت مدرسه . ظهر خونه دبیری دعوت داشتیم برای سالگرد مادرشون . چون اسم منو روی پاکت دعوت قید کرده بودن رفتم . عصری مغازه بودم که گلرخ از مدرسه برگشت . امین اومد دنبالم رفتیم بازار و تا برگشتیم هشت شب بود . بابا و مامانم هم رفته بودن خمین خونه خالم . منو حامد تنها بودیم . شام ساندویچی زدیم و خوابیدم . خواهرم آخر شب اومد و از خواب بیدارمون کرد . خوابم نبرد تا ساعت دو . صبح جمعه با تلفن دوستم هادی بیدار شدم و رفتم مغازه . گلرخ اینا داشتن میرفتن بیرون . اونا که رفتن با موتور رفتم بیرون که گلرخ اینا رو دیدم که عقب ماشین دائیش میرفتن صحرا . ظهر نهارو که خوردم خوابیدم تا ساعت سه . بعدش پاشدم و مسابقه فوتبال استقلال رو دیدم و رفتم مغازه . گلرخ اینا هم تازه برگشته بودن . گلرخ به محض رسیدن رفته بود حموم . چون با حوله ای که دور سرش پیچیده بود یکلحظه از پشت پنجره دیدمش . شب یکسری رفتم خونه وولک . بعدش اومدم خونه و آخر شب با امین اینا رفتیم بیرون . الانم ساعت یک و ده دقیقه هست . فردا شنبه دوم اردیبهشته و گلرخ هم صبح زود میره مدرسه .

۱۳۸۵-۰۱-۳۰

تصمیم کبری

امروز صبح که رفتم مغازه خیلی زود گلرخ رو دیدم . چون چند روزی بود صداشو نشنیده بودم دلم لک زده بود واسه صداش و در پی موقعیتی بودم که بهش زنگ بزنم . تا موقعیتش جور شد بهش ندا دادم و اونم منت گذاشت و زنگ زد . نیم ساعتی صحبت کردیم و چون اون امروز امتحان داشت و میخواست بره درسشو بخونه و نهار هم درست کنه زیاد طولش ندادیم . در آخر تماس بهش گفتم که میخوام تصمیم بگیرم از این به بعد در مورد همه چیز باش صحبت کنم و اونم از خداخواسته ازم خواست که تصمیم خوبی بگیرم . چون هر دوتامون از هم کم رو تر و منتظریم تا اون یکی شروع کنه . ساعت ده رفتم بازار و تا ساعت یک و نیم برنگشتم . ظهر اومدم خونه چرتی زدم رفتم مغازه . گلرخ ساعت یک ربع به شیش برگشت و رفت پشت پنجره . من که متوجه اومدنش نشده بودم از پشت پنجره که دیدمش خندم گرفت که افشین متوجه شد ولی نمیدونست کجا رو نگاه کنه . تا ساعت هشت مغازه بودم و اومدم شام خوردم و اومدم اطاق خودم . یک رسیور 150 هم اعصابمو داغون کرده و درست بشو نیست که نیست . ولی کور خونده مگه با من طرف نباشه . منم محمد دوستدار گلرخ

دوشنبه و سه شنبه 27و28 فروردین

روز دوشنبه و سه شنبه تقریبا مثل هم گذشت . یعنی در این دو روز فقط گلرخ رو از پشت پنجره دیدم ونتونستیم با هم ارتباط تلفنی برقرار کنیم . منم برام اتفاق خاصی نیفتاده که بگم . فقط با یکی دوست شدم که تو فروش رسیور هستش و من میتونم بوسیله اون کاسبی خوبی راه بندازم . دشتش رو هم کردم حدود 15000 تومنی برام داشت . امشب هم با امین و دو تا از بچه ها رفتیم سفره خانه سنتی شبستان و یکساعتی نشستیم بعدش رفتیم میدون آخر شهر و یک چای خوردیم و ساعت 12:30 هم برگشتم خونه .

۱۳۸۵-۰۱-۲۷

یکشنبه تولد حضرت محمد

صبح هشت پاشدم رفتم مغازه . گلرخ اینا بیرون نرفته بودن . ساعت نه نشده بود هادی پولی رو که قرض بهش داده بودم آورد برام . ساعت ده دوباره هادی اومد دنبالم و به بهونه اینکه زود برمیگردیم بردم بیرون ، ولی تا اومدیم برگردیم ساعت سه ونیم بعداز ظهر بود . اولش رفتیم گایکان و بعدشم رفتیم دنبال نادر و با خودمون بردیمش ماهیچال . نهارو خونه نادر خوردیم . وقتی برگشتم خونه گلرخ اینا نبودن . رفته بودن بیرون . تا شب هم برنگشته بودن . ساعت نه وربع که از خونه پسر عموم برگشتم دیدم چراغشون روشنه یعنی برگشته بودن . یک ربعی موندم سر خیابون ببینم گلرخ میاد لب پنجره ببینمش که نیومد . فکر کنم اولین نفری که تو خونشون خوابش برده بود خودش بود . منم اومدم خونه و نشستم پای کامپیوترم . امروز بعد از ظهر از نبود گلرخ استفاده کردم و سه تا رسیور کاوون پروگرام کردم و یم رسیور هم برا پسر عموم خریدم و بردم براش نصب کردم . در کل ده هزار تومنی برامون موند . تا ببینیم فردا خدا چی میخواد

جمعه و شنبه 25و26 فروردین

بعد از اینکه پنجشنبه شب دیگه گلرخ نتونست زنگ بزنه خوابیدم و صبح جمعه ساعت نه از خواب پاشدم . اولش فکر کردم گلرخ اینا صبح زود رفتن بیرون ولی وقتی که از پنجره اطاق پشتی به پنجره اطاقش نگاه کردم و دیدم نیمه بازه فهمیدم هنوز نرفتن . سریع صبحونه خوردم و لباس پوشیدم و رفتم مغازه . تا اومدن برن بیرون یکی دوباری گلرخ اومد لب پنجره و دیدمش . آخرین بار خدا حافظی کرد و ساعت ده بود که رفتن . منم طاقت نیاوردم بمونم . رفتم سراغ امین .ولی چون کسی خونه امین اینا نبود با هادی نهارو خونه امین اینا خوردیم . نهاری رو که خودم آماده کردم . ساعت دو نیم با امین زدیم بیرون . جات خالی بود گلرخ . خیلی زیاد پشت موتور بودیم . هر جا ماشینی و یا خانواده ای مونده بودند چهار چشمی دنبال گلرخ میگشتم ولی نبود که نبود . حدود ساعت هفت و نیم شب برگشتم خونه . چراغهای خونه گلرخ اینا خاموش بود یعنی هنوز برنگشته بودن . خونه که رسیدم رفتم حموم و دوش گرفتم بعدش شام خوردم . اومدم سر خیابون ولی چراغهای خونه گلرخ اینا خاموش بود . درست نمیدونستم که هنوز برنگشتن خونه یا اینکه اومدن و خوابیدن . منم خیلی خسته بودم برای همین زود خوابیدم و صبح شنبه سر حال از خواب پاشدم . لباسهامو اتو زدم و پوشیدم رفتم مغازه . گلرخ تا ظهر چند باری لب پنجره اومد و رفت . ظهر خداحافظی کرد و از کوچه رفت مدرسه . منم با موتور پسر عموم رو از همون مسیر بردم خونه پسر عمم . به گلرخ که رسیدم خواستم برگردم و تو صورتش نیگاه کنم ولی چون پسر عموم باهام بود خجالت کشیدم . چند متری که ازش گذشتم برای چند ثانیه برگشتم و تو صورتش نگاه کردم و رفتم . یکساعتی خونه فرزاد نشستیم و پاشدیم . بعد از ظهر تا ساعت چهار نرفم مغازه آخه مشغول درست کردن یک دستگاه بودم . ساعت چهار هم رفتم تا مغازه وولک و ساعت پنج برگشتم . گلرخ هم ساعت پنج و نیم برگشت خونه و طبق معمول یکراست رفت پشت پنجره . تا عصری با اینکه مامانشم خونه بود ولی به بهونه کامپیوتر از پای پنجره تکون نخورد . ساعت هفت باباش مغازه رو بست . نمیدونستم برای چی ولی با تلفنی که گلرخ زد فهمیدم رفتن مهمونی و گلرخ و مژگان و زن پسر عموش موندن خونه . اومدم خونه و شام خورم (جات خالی ماکارونی داشتیم ) و زنگ زدم به گلرخ . چون گلرخ نمیتونست صحبت کنه ده دقیقه ای بیشتر صحبت نکردیم و خدا حافظی کردیم . منم بافکر باز و خیال راحت دستگاهی رو که بعد از ظهری موفق به درست کردنش نشده بودم درست کردم و منتظرم ببینم گلرخ دوباره زنگ میزنه یا نه . البته اگه باباش اینا برنگردن خونه و مهمونشونم خوابش ببره حتما زنگ میزنه ولی اگه غیر از این باشه امکانش خیلی کمه .
ساعت دوازده تموم بود داشتم نامه محسن نصیری رو که میخواد براش به سایت ریاست جمهوری ایمیل کنم تایپ میکردم که گلرخ زنگ زد و شب بخیر گفت . تازه شاید فرداهم برن بیرون

۱۳۸۵-۰۱-۲۵

پنجشنبه 24/1/85

چون دیشب دیر خوابیده بودم صبح دیر پاشدم . البته اونم با صدای تلفن یک مزاحم . اول صبحی از کدوم تلفن همگانی زنگ زده بود سراغ حسام رو گرفته بود .رفتم مغازه و تا ساعت ده همینطور گذشت . ساعت ده کیس کامپیوتری رو برام آوردن و روش کارت رسیور نصب کردم .برای امتحان کردنش مجبور شدم مونیتورو موس و صفحه کلید و سه راهی برق رو ببرم اطاق بالا . هرطوری شد تا ساعت دوازده که قول داده بودم آمادش کردم و تحویل دادم و نه هزارتومانم دستمزدش رو گرفتم . البته آشنا بود و بیشتر بخاطر اینکه فامیلیش با گلرخ یکی بود هواشو داشتم . ساعت دوازده و نیم گلرخ از مدرسه برگشت . یکراست رفت پشت پنجره .منم با موتور تریل داماد مجتبی اینا یک دوری زدم . اومدم خونه نهار خوردم و پای بخاری خوابم برد . تا چشم باز کردم دیدم ساعت ده دقیقه به سه شده . سریع پاشدم رفتم مغازه . گلره مشغول تایپ کردن بود . و چند سانتی هم پنجره رو باز گزاشته بود و گهگداری نگاهی میکرد . داداش هاش خونه بودن و بهتر بگم همه بودن . منم که چند روزی بود نتونسته بودم باش صحبت کنم اعصابم خراب بود. از طرفی بازم این دختره بدقیافه دوست اسمائیل زنگ میزد و سراغش رو از من میگرفت .اعصابم داغون تر میشد وقتی میدیدم یکی مثل ما نمیتونه به راحتی با هم تماس بگیریم اونوقت این دختر به راحتی هر موقع که بخواد و از هرجائی زنگ میزنه . البته از یک جهت هم خدارو شکر میکنم که گلرخ اینجوری نیست . یعنی بهتر بگم خدا نکنه اینطور باشه . به هر حوصله هیچ کس و هیچ چیزی رو نداشتم. خودم رو زیاد کنترل کردم و مغازه رو بستم رفتم خونه . مادرم ازم خواست باش برم تا دکتر و برگردم ولی چون حالشو نداشتم نرفتم . اومدم اطاق خودم . زنگ زدم به داداش غلام و خواستم با حمید صحبت کنم که خواب بود . داشتم سی دی صوتی کویتی پور رو کپی میکردم روی هارد که تلفن زنگ زد . اولیش خواهرم زینب بود . چند دقیقه بعد هادی دوستم زنگ زد . پشت پنجره مونده بود و پنجره رو باز کردم . یکمقدار پول قرض میخواست تا شنبه . چند دقیقه بعد دوباره تلفن زنگ زد . حال و حوصله کس رو نداشتم و برای همین نگاه شماره کردم ببینم اگه ارزشش رو نداره جوابشو ندم که با کمال تعجب دیدم شماره تلفن گلرخه . سریع برداشتم . گفت باباش اینا مهمونی رفتن و داداشهاش هم رفتن باشگاه . ولی چون دختر عموش خونشون بود زود قطع کرد و چند دقیقه بعد دوباره تماس گرفت . برای خورن شام ده دقیه ای قطع کردیم و من رفتم شام خوردم ،گلرخ هم رفت نمازش رو خوند . تا ساعت نه و چهل دقیقه که داداشش اینا اومدن خونه صحبت کردیم . حالم بکلی تغییر کرد . انگار نه انگار که یکساعت پیش چه حالی داشتم .
الانم ساعت یازده و بیست دقیقه شده . منتظرم ببینم گلرخ میتونه دوباره زنگ بزنه یا نه .آخه گفت اگه برادراش خوابیدن و باباش اینا نیومده بودن زنگ میزنه .
فردا جمعست و میخوان برن بیرون. خداکنه برن تا منم بتونم برم گشتی بزنم . 24/1/1385

۱۳۸۵-۰۱-۲۴

چهارشنبه لعنتی

امروز هم مثل دیروز خیلی حالگیر بود. بازم نتونستم صدای گلرخ رو بشنوم و به دیدن اون از راه دور و پشت پنجره بسنده کردم . ساعت چهار رفتم درود و برگشتم . امشب موفق شدم یک دستگاه 550 رو جیتگ کنم . یکم حالم اومد سرجاش ولی وقتی از گلرخ خبری نیست دیگه حالی واسه آدم نمیمونه

۱۳۸۵-۰۱-۲۲

سه شنبه حال گیری بود

امروز خیلی حالم گرفتست . با وجود اینکه گلرخ تنهای تنها خونه بود نتونستیم تلفنی صحبت کنیم . حالم برای همین گرفتست

۱۳۸۵-۰۱-۲۱

دوشنبه 21/1/85

صبح دوشنبه تا ظهر مغازه بودم . فقط یکساعتی با فریبرز رفتم خونشون و اومدم . گلرخ ساعت 12:30 برگشت خونه . ظهر تا ساعت دوکه اومدم مغازه یک ربعی خوابیدم . گلرخ و مامان و باباش ساعت دو و نیم رفتن خونه بابابزرگش . تا عصری هم برنگشته بود . شب برای نصب ویندوز کامپیوتر آقای سرلک همسایمون رفتم خونش و با داماد جدیدش هم آشنا شدم

۱۳۸۵-۰۱-۲۰

شنبه و یکشنبه 19و20 فروردین

شنبه صبح رفتم بازار و سری به مغازه دوستام زدم . قبل از ظهر هم رفتم آرایشگاه و موهامو کوتاه کردم . ظهر قبل از اینکه گلرخ از مدرسه برگرده اومدم مغازه . ظهر که برگشت رفت پشت پنجره . سلام علیکی کردیم و رفتم نهارخوردم و ساعت دو که برگشتم پشت پنجره انتظار میکشید . زنگ زد . تنهای تنها خونه بود کلی صحبت کردیم . داشت کم کم روم باز میشد که باباش اینا اومدن . عصری با عسگر رفتم دهاتشون . شب به سلامتی گلرخ مشروب خورم . صبح روز یکشنبه ساعت یازده برگشتم شهر . قبل از برگشتن گلرخ رفتم آنت تلوزیون خونه عمه رو وصل کردم اومدم مغازه . گلرخ برگشت و طبق معمول اولین کاری که بعد از رسیدن به خونه میکنه اگه کسی مزاحمش نباشه میاد لب پنجره و سلام علیک میکنه . ظهر رفتم خونه و سریع برگشتم مغازه . کلی گلرخ پشت پنجره بود ولی مامانش خونه بود . ظهر ساعت دو ونیم تا شیش پیداش نبود . نمیدونم جائی رفته بود یا خوابش برده بود . شب اومدم خونه خواستم زود بخوابم که داماد داود اینا اومد دنبالم رفتم خونشون و مشکل کامپیوترش رو برطرف کردم . ساعت یازده برگشتم که دیدم گلرخ اینا وبرگشتن خونه . منم اومدم اطاقم و...............و

۱۳۸۵-۰۱-۱۸

جمعه 18 فروردين

امروز جمعه بود . ساعت نه ونیم از خواب پا شدم و تارفتم مغازه ده شده بود . گلرخ اینا مهمون داشتن برای همین تا شب فقط چند بار اونم خیلی کم پشت پنجره دیدمش . روز نسبتا کسل کننده ای برای من بود. هرچند دوسه باری با امین رفتیم بیرون و چرخیدیم واون ماجرای دوست دختر اسمائیل و رفتن ما سر قرارش و کلی خندیدن ولی در مجموع زیاد روز جالبی نبود . اصلا خیالتونو راحت کنم روزی که بی گلرخ سر بشه اصلا روز خوبی نیست

الهي اين وصل را هجران مکن

امروز بد جور دلم براش تنگ شده بود . از اول صبح که رفتم مغازه تا ظهر که رفت مدرسه زیاد دیدمش ولی خوب شنیدن صداش یک آرامشی به من میده که قابل توصیف نیست . هر کاری کردم موقعیت جور نشد تا تلفنی صحبت کنیم تا اینکه ساعت دوازده رفت مدرسه . سر کوچه با لبخند بدرقش کردم و تا جائی که میدیدمش با چشم همراهیش کردم . میدونستم امروز هر طوری شده زنگ میزنه . همینطورم شد . از تلفن همگانی سر خیابون مدرسه زنگ زد . منم که شماره رو میشناختم فورا گوشی رو برداشتم . چند کلمه بیشتر صحبت نکردیم .اولش سلام کردیم و بعدش اون گفت فقط میخواستم صداتو بشنوم و منم گفتم میدونستم زنگ میزنی منتظر نشسته بودم . بعد هم چون دوست ندارم کسی اونو پای تلفن همگانی ببینه و چیزی بهش بگن و یا با چشم دیگه نگاهش کنن خداحافظی کردیم . روحیه من بکلی تغییر کرد و سرحال و شاد شدم .
ظهر بعد از نهار رفتم خونه امین اینا و دیش ماهواره اونو تنظیم کردم . بعدش با فریبرز رفتیم خونه اونها و ماهواره اونو تنظیم کردیم و جاتون خالی زیر بارون حسابی خیس شدم . ساعت پنج برگشتم مغازه و خودم رو با دستگاه سی دی فریبرز که خراب شده بود مشغول کردم تا گلرخ از مدرسه برگرده . ساعت 5:40 برگشت و سر کوچه موقعی که میخواست بپیچه بره خونه برگشت و نگاهی کرد . ولی امروز برعکس تمام روزها تا رسید خونه نتونست بیاد لب پنجره . نیم ساعتی طول کشید تا پنجره رو باز کرد و سری تکون داد، تازه اونم نه همون پنجره همیشگی بلکه این پنجره سمت راستی رو که پشت درخته . تا ساعت هشت مغازه بودم و بعدشم اومدم خونه و شامو خوردم ورفتم دوش گرفتم وبعد از اینکه رفتم سر خیابون و نگاهی به پنجره گلرخ انداختم اومدم اطاق خودم . خودمو دارم با کامپیوتر سرگرم میکنم .
اینرنت قطع بود واسه همین بعد از کلنجار رفتن با یکی دوتا نرم افزار خسته شدم و حوصله نداشتم براهمین ساعت ده ونیم بود که چراغهارو خاموش کردم وخوابیدم . تازه گرم خواب شده بودم که به نظرم رسید تلفن زنگ میخوره . شک داشتم خواب میبینم یا راست راستی تلفنه که دیدم نه بابا واقعا تلفنه . تو تاریکی شماره روی صفحه پیدا نبود برا همین سریع گوشی رو برداشتم . به امید اینکه دوستام هستن و طبق معمول توی کاری گیر کردن و کمک میخوان . ولی با شنیدن صدای گلرخ خواب که چیزی نبود بلکه هوش از سرم پرید .
اصلا انتظارشو نداشتم این موقع شب اون زنگ بزنه . فقط و فقط خدامیدونه و گلرخ که من تو اون وضعیت چه حالی بهم دست داد . چقدر خوشحال و ذوق زده شدم . طوری که از خوشحالی داشتم بال در می آوردم . کلی با صداش حال کردم و صحبت کردیم . بابا و مامانش رفته بودن خونه بابابزرگش . داداشش اینا هم خواب بودن . چه حرفها که بین ما رد و بدل نشد . از سیزده بدر تا مسافرت احتمالی گلرخ به تهران در تابستان .
ساعت حدود یازده ونیم بود که باباش اینا برگشتن ومجبور شدیم قطع کنیم . منم که دیگه خواب از سرم پریده بود تا اومدم بخوابم ساعت
از یک گذشت . صبح روز پنجشنبه سرحال پاشدم رفتم مغازه . تا ظهر قبل از رفتن گلرخ به مدرسه دوسه باری بیشتر ندیدمش چون اولا مامانش خونه بود و دوما مشغول تایپ تحقیقی بود که خالش داده بود واسش تایپ کنه . ظهر بعد از خداحافظی پشت پنجره از کوچه رفت مدرسه . منم امین اومد دنبالم رفتیم بیرون چرخی زدیم . رفتیم از مسیر مغازه خاله گلرخ گذشتیم به این امید که گلرخ قبل از مدرسه میره و تایپی رو که انجام داده بود بده دست خالش ولی اینطور نبود.
جاتون خای نهار یک ساندویچ بندری بود که مغازه محمد خوردم و بعدش رفتم خونه امین اینا تا راه وصل شدن به اینترنت رو بهش یاد بدم که از شانس بد بازم اینترنت قطع بود . عصری گلرخ از مدرسه برگشت و بازم نتونست بیاد لب پنجره . ساعت هفت ونیم شب هم با خانواده رفتن بیرون . نمیدونم کجا مهمون بودن . از سر شب هم بارون خیلی شدید با رعد و برقهای ترسناک شروع شد طوری که آب خیابونهارو گرفته بود .
امشب خواهرم اومده بود کنارم و از گلرخ میپرسید . منم فقط با اشاره ابرو جوابشو میدادم. از من میپرسید اگه ازش دعوت کنم خونه من میاد که من توی دل خودم گفتم اون با من جائی نمیره چه برسه به تو . ولی خودش گفت که از خونش زنگ میزنه و ازش دعوت میکنه . ما هم که حسود نیستیم خداکنه بره . چون اینجور خیلی از مشکلات من حل میشه .
ساعت یازده ونیم هم از اینور اونور کردن کانالهای ماهواره خسته شدم اومدم اطاقم و بازم اینرنت قطع بود . این چند خط رو تایپ میکنم و بعدش میخوابم . فردا جمعه هجدهم فروردین ماهه . شب بخیر

۱۳۸۵-۰۱-۱۵

اولين روز مدرسه در سال جديد

ديشب ساعت دوازده عسگر اومد دنبالم رفتيم دهاتشون . تا پنج صبح نشستيم و خوابيديم تا نه و نيم . تا خواستيم صبحانه بخوريم گفتم يک زنگي به گلرخ بزنم ولي از شانس بد ما صفر آزاد نمي شد . تا برگشتيم شهر ساعت ده ونيم بود . گلرخ از پشت پنجره چشم براه بود . رفتم مغازه و ديدم که اون صبح ساعت هشت و بيست دقيقه زنگ زده ولي من نبودم . موقعيتي پيش نيومد که صحبت کنيم . ظهر براي اولين بار در سال جديد رفت مدرسه و منم اومدم خونه و خوابيدم . ساعت پنج و چهل دقيقه برگشت خونه و يکراست رفت پشت پنجره . تا ساعت هفت از پشت پنجره زياد ديمش که ديگه اهل خونه رسيدن و نتونست بياد لب پنجره .منم اومدم اطاقم و قولي رو که به دوتا از بچه ها دادم تا رسيور هاشونو پروگرام کنم انجام بدم .

۱۳۸۵-۰۱-۱۴

اولين روز کاري بعد از تعطيلات

امروز دوشنبه چهاردهم فروردين و اولين روز بعد از تعطيلات نوروزي بود .
روزي نسبتا کسل کننده بود چون نه گلرخ و نه داداشهاش هيچکدوم مدرسه نرفتن و همين باعث شد نتونيم همديگه رو آنطور که ميخواهيم ببينيم و فرصتي هم پيش نيامد که تلفني با هم صحبت کنيم . من عصري براي يکي دوساعت رفتم مغازه مجيد دوستم و به مغازه هادي و وولک هم سري زدم . چون گلرخ رو دير دير پشت پنجره ميديدم با خودم گفتم که حتما نميتونه براي همين منم از موقعيت استفاده کردم و رفتم بازار . شب هم کسل بودم و ساعت نه پاشدم اومدم اطاقم .

ازجمعه يازدهم تا عصر سيزده بدر

جمعه صبح حمید برادرزاده ام نزاشت از ساعت هشت و نیم بیشتر بخوابم . رفتم مغازه و تا ظهر به همین منوال گذشت . بعد از ظهر جمعه گلرخ اینا همراه خانواده رفته بودن بیرون . عصری برگشتن . ما هم مهمون داشتیم . خالم از خمین اومده بود . شب رو موندن و صبح روز شنبه رفتن . قرار بود شنبه صبح با بچه ها بریم خونه عسگر دوستم ولی خبری از اونا نبود . طرفهای ظهر، روح الله اومد دنبالم بعدشم میثم رسید . منم زنگ زدم به هادی و اونم ماشینو برداشت آورد . قرار بود بریم و زود برگردیم . گلرخ که اطلاع نداشت خواستم قبل از رفتن بش بگم که از شانس خوب ما همون لحظه که داشتم سوار ماشین میشدم لب پنجره مونده بود . برگشتم و مستقیم تو چشماش نگاه کردم و ازش خداحافظی گرفتم . عسگر به زور نهار نگهمون داشت و تا اومدیم برگردیم ساعت چهار ربع کم بود . پنج دقیقه ای موندم مغازه که دیدم کسی خونه گلرخ اینا نیست و همگی رفتن بیرون . رفتم خونه و دیدم کسی خونه خودمونم نیست برای همین دراز کشیدم و ساعت شش بود که با صدای حمید رضا بیدار شدم . سریع آبی به صورتم زدم و رفتم مغازه . با خودم گفتم هرجا باشه دیگه الان برگشته خونه . همینطورم بود . باباش در مغازه رو بست و رفت خونه، بعدشم دیدم که لباس پوشیده و با مامان گلرخ و گلنوش سوار شدن و رفتن بیرون . گلرخ فورا زنگ زد و کلی حال کردیم . یکی از روزهای بود که صحبت کردنمون خیلی چسبید . البته همیشه شنیدن صدای اون دلچسبه ولی این دفعه یکجورائی فرق داشت . مثلا یکیش این بود که خودش اعتراف کرد باوجود سردرد وقتی با من صحبت میکنه درد رو فراموش میکنه . یکی دیگش هم موقع خداحافظی وقتی بهش گفتم میبوسمت اونم بلا فاصله همین جمله رو تکرار کرد که فکر کنم اولین باری بود که اینطور با من صحبت میکرد .بعدش هم باباش اومد دنبالشون و رفتن مهمونی خونه دختر عموش ،آخه از مشهد برگشته بودن . به هر حال روز خیلی خیلی خوبی بود طوری که من از هیجان نتونستم حتی یک لقمه شام بخورم و مجبور شدم به مادرم از دروغ بگم که بیرون شام خوردم . راستی یادم رفت بگم که وقتی گلرخ زنگ زد مشخص شد اونا چند دقیقه بعد از رسیدن من اومدن خونه و من نمیدونستم یعنی تو خواب تشریف داشتم . در ضمن، هم بعد از ظهر جمعه هم شنبه رفته بودن صحرا چون هواشناسی گفته بود روز سیزده بدر هوا ابری و بارونیه . ولی اینطور نبود صبح یکشنبه سیزدهم عید یا همون سیزده بدر بازم با صداهای حمید بیدار شدم که نمیزاشت من بخوابم . خانواده من صبح زود آماده بودن برن بیرون. داداش غلامم دوتا از بچه هارو با موتور من برد گذاشت صحراو برگشت . ساعت نه نشده بود که رفتن ولی من چون گلرخ خونه بود و گفته بود احتمال داره بیرون نرن موندم مغازه . چند باری گلرخ اومد لب پنجره و رفت تا اینکه دیدم ساعت ده لباس عوض میکنه و مشخص بود میخوان برن بیرون . وقتی رفتن منم مغازه رو بستم و اومدم خونه . برای نهار رفتم جائی که خانواده ما و عمم اینا رفته بودن و تا نهارو خوردم برگشتم خونه که بارونم گرفته بود . گلرخ اینا برنگشته بودند . یکی از آشنایان کیس کامپیوترش رو برداشته بود آورده بود خونه و تا اونو ردیفش کردم فرستادمش ساعت پنج بعد از ظهر بود . به این امید که گلرخ برگشته رفتم مغازه . ولی خبری نبود که نبود . مشغول تعویض یک قطعه از ماشین پسر برادر محمد بودم که دیدم ماشین بابای گلرخ اومد و روبروی مغازه من موند . بله خودش بود . گلرخ برگشت خونه و تا رفت داخل اطاق پنجره رو باز کرد و با لبی خندون سری تکون داد که منم جواب دادم . چون باباش اینا خونه بودن دو یا سه بار اونم برای چند لحظه بیشتر پشت پنجره نیومد. منم که خسته بودم ساعت هفت نشده بود که با خداحافظی از گلرخ برگشتم خونه . راستی یادم رفت بگم عصری ساعت چهار داداشم اینا برگشتن تهران ولی خواهرم اینا فردا صبح میرن . شب آخری که با خواهرم اینا دور هم بودیم سیما دختر خواهرم کلی برامون رقصید و خوش گذشت . مخصوصا اون بستنی آخرشب چسبید . جای شما خالی .