گاهی اوقات ......

خيال نكن نباشي بدون تو ميميرم گفته بودم عاشقم ؟ خوب ......حرفمو پس ميگيرم

۱۳۸۵-۰۲-۰۲

پنجشنبه و جمعه 31 فروردین و 1 اردیبهشت 1385

پنجشنبه موندم مغازه تا گلرخ رفت مدرسه . ظهر خونه دبیری دعوت داشتیم برای سالگرد مادرشون . چون اسم منو روی پاکت دعوت قید کرده بودن رفتم . عصری مغازه بودم که گلرخ از مدرسه برگشت . امین اومد دنبالم رفتیم بازار و تا برگشتیم هشت شب بود . بابا و مامانم هم رفته بودن خمین خونه خالم . منو حامد تنها بودیم . شام ساندویچی زدیم و خوابیدم . خواهرم آخر شب اومد و از خواب بیدارمون کرد . خوابم نبرد تا ساعت دو . صبح جمعه با تلفن دوستم هادی بیدار شدم و رفتم مغازه . گلرخ اینا داشتن میرفتن بیرون . اونا که رفتن با موتور رفتم بیرون که گلرخ اینا رو دیدم که عقب ماشین دائیش میرفتن صحرا . ظهر نهارو که خوردم خوابیدم تا ساعت سه . بعدش پاشدم و مسابقه فوتبال استقلال رو دیدم و رفتم مغازه . گلرخ اینا هم تازه برگشته بودن . گلرخ به محض رسیدن رفته بود حموم . چون با حوله ای که دور سرش پیچیده بود یکلحظه از پشت پنجره دیدمش . شب یکسری رفتم خونه وولک . بعدش اومدم خونه و آخر شب با امین اینا رفتیم بیرون . الانم ساعت یک و ده دقیقه هست . فردا شنبه دوم اردیبهشته و گلرخ هم صبح زود میره مدرسه .

نظرات:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< خانه