گاهی اوقات ......

خيال نكن نباشي بدون تو ميميرم گفته بودم عاشقم ؟ خوب ......حرفمو پس ميگيرم

۱۳۸۵-۰۱-۱۵

اولين روز مدرسه در سال جديد

ديشب ساعت دوازده عسگر اومد دنبالم رفتيم دهاتشون . تا پنج صبح نشستيم و خوابيديم تا نه و نيم . تا خواستيم صبحانه بخوريم گفتم يک زنگي به گلرخ بزنم ولي از شانس بد ما صفر آزاد نمي شد . تا برگشتيم شهر ساعت ده ونيم بود . گلرخ از پشت پنجره چشم براه بود . رفتم مغازه و ديدم که اون صبح ساعت هشت و بيست دقيقه زنگ زده ولي من نبودم . موقعيتي پيش نيومد که صحبت کنيم . ظهر براي اولين بار در سال جديد رفت مدرسه و منم اومدم خونه و خوابيدم . ساعت پنج و چهل دقيقه برگشت خونه و يکراست رفت پشت پنجره . تا ساعت هفت از پشت پنجره زياد ديمش که ديگه اهل خونه رسيدن و نتونست بياد لب پنجره .منم اومدم اطاقم و قولي رو که به دوتا از بچه ها دادم تا رسيور هاشونو پروگرام کنم انجام بدم .

نظرات:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< خانه