گاهی اوقات ......

خيال نكن نباشي بدون تو ميميرم گفته بودم عاشقم ؟ خوب ......حرفمو پس ميگيرم

۱۳۸۵-۰۲-۰۸

روز خوبی بود

امروز از اول صبح سرحال بودم . تا ظهر خودمو مغازه سرگرم کردم . ظهر گلرخ که برگشت رفت خونه از پشت پنجره سلام علیکی کردیم . دلچسب بود بعد از اون ماجرای چند روز پیش . ظهر امین از تو جاده زنگ زد که ماشینش خراب شده . آژانس گرفتم رفتم کمکش . تا برگشتم خونه ونهار خوردم رفتم مغازه . گلرخ منتظر بود. تو موقعیتی که پیش اومد زنگ زد و گفت با مامانش اینا میرن بیرون . وقتی رفتن منم رفتم پیش امین و اومدم خونه یک ربعی چرت زدم رفتم مغازه . گلرخ برگشته بود ولی لباساشو در نیاورده بود چون میخواست با باباش برن بازار . رفت و برگشت . منم با عظیم رفتم تا خونش و برگشتم . امین اومد پیشم . دونفری نتونستیم بخاری گازی اطاقم رو راه بندازیم . برای همین رفتم چند تا پتو اضافه آوردم برای شب بندازم روم بخوابم . خیلی دوست داشتم امشب گلرخ زنگ بزنه ولی وقتی امین رو تا سر خیابون بدرقه کردم دیدم چراغهای خونشون خاموشه و در خواب ناز تشریف دارن . الانم ساعت یک شبه و فردا جمعست

نظرات:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< خانه