گاهی اوقات ......

خيال نكن نباشي بدون تو ميميرم گفته بودم عاشقم ؟ خوب ......حرفمو پس ميگيرم

۱۳۸۵-۰۱-۲۵

پنجشنبه 24/1/85

چون دیشب دیر خوابیده بودم صبح دیر پاشدم . البته اونم با صدای تلفن یک مزاحم . اول صبحی از کدوم تلفن همگانی زنگ زده بود سراغ حسام رو گرفته بود .رفتم مغازه و تا ساعت ده همینطور گذشت . ساعت ده کیس کامپیوتری رو برام آوردن و روش کارت رسیور نصب کردم .برای امتحان کردنش مجبور شدم مونیتورو موس و صفحه کلید و سه راهی برق رو ببرم اطاق بالا . هرطوری شد تا ساعت دوازده که قول داده بودم آمادش کردم و تحویل دادم و نه هزارتومانم دستمزدش رو گرفتم . البته آشنا بود و بیشتر بخاطر اینکه فامیلیش با گلرخ یکی بود هواشو داشتم . ساعت دوازده و نیم گلرخ از مدرسه برگشت . یکراست رفت پشت پنجره .منم با موتور تریل داماد مجتبی اینا یک دوری زدم . اومدم خونه نهار خوردم و پای بخاری خوابم برد . تا چشم باز کردم دیدم ساعت ده دقیقه به سه شده . سریع پاشدم رفتم مغازه . گلره مشغول تایپ کردن بود . و چند سانتی هم پنجره رو باز گزاشته بود و گهگداری نگاهی میکرد . داداش هاش خونه بودن و بهتر بگم همه بودن . منم که چند روزی بود نتونسته بودم باش صحبت کنم اعصابم خراب بود. از طرفی بازم این دختره بدقیافه دوست اسمائیل زنگ میزد و سراغش رو از من میگرفت .اعصابم داغون تر میشد وقتی میدیدم یکی مثل ما نمیتونه به راحتی با هم تماس بگیریم اونوقت این دختر به راحتی هر موقع که بخواد و از هرجائی زنگ میزنه . البته از یک جهت هم خدارو شکر میکنم که گلرخ اینجوری نیست . یعنی بهتر بگم خدا نکنه اینطور باشه . به هر حوصله هیچ کس و هیچ چیزی رو نداشتم. خودم رو زیاد کنترل کردم و مغازه رو بستم رفتم خونه . مادرم ازم خواست باش برم تا دکتر و برگردم ولی چون حالشو نداشتم نرفتم . اومدم اطاق خودم . زنگ زدم به داداش غلام و خواستم با حمید صحبت کنم که خواب بود . داشتم سی دی صوتی کویتی پور رو کپی میکردم روی هارد که تلفن زنگ زد . اولیش خواهرم زینب بود . چند دقیقه بعد هادی دوستم زنگ زد . پشت پنجره مونده بود و پنجره رو باز کردم . یکمقدار پول قرض میخواست تا شنبه . چند دقیقه بعد دوباره تلفن زنگ زد . حال و حوصله کس رو نداشتم و برای همین نگاه شماره کردم ببینم اگه ارزشش رو نداره جوابشو ندم که با کمال تعجب دیدم شماره تلفن گلرخه . سریع برداشتم . گفت باباش اینا مهمونی رفتن و داداشهاش هم رفتن باشگاه . ولی چون دختر عموش خونشون بود زود قطع کرد و چند دقیقه بعد دوباره تماس گرفت . برای خورن شام ده دقیه ای قطع کردیم و من رفتم شام خوردم ،گلرخ هم رفت نمازش رو خوند . تا ساعت نه و چهل دقیقه که داداشش اینا اومدن خونه صحبت کردیم . حالم بکلی تغییر کرد . انگار نه انگار که یکساعت پیش چه حالی داشتم .
الانم ساعت یازده و بیست دقیقه شده . منتظرم ببینم گلرخ میتونه دوباره زنگ بزنه یا نه .آخه گفت اگه برادراش خوابیدن و باباش اینا نیومده بودن زنگ میزنه .
فردا جمعست و میخوان برن بیرون. خداکنه برن تا منم بتونم برم گشتی بزنم . 24/1/1385

نظرات:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< خانه