گاهی اوقات ......

خيال نكن نباشي بدون تو ميميرم گفته بودم عاشقم ؟ خوب ......حرفمو پس ميگيرم

۱۳۸۵-۰۱-۳۰

تصمیم کبری

امروز صبح که رفتم مغازه خیلی زود گلرخ رو دیدم . چون چند روزی بود صداشو نشنیده بودم دلم لک زده بود واسه صداش و در پی موقعیتی بودم که بهش زنگ بزنم . تا موقعیتش جور شد بهش ندا دادم و اونم منت گذاشت و زنگ زد . نیم ساعتی صحبت کردیم و چون اون امروز امتحان داشت و میخواست بره درسشو بخونه و نهار هم درست کنه زیاد طولش ندادیم . در آخر تماس بهش گفتم که میخوام تصمیم بگیرم از این به بعد در مورد همه چیز باش صحبت کنم و اونم از خداخواسته ازم خواست که تصمیم خوبی بگیرم . چون هر دوتامون از هم کم رو تر و منتظریم تا اون یکی شروع کنه . ساعت ده رفتم بازار و تا ساعت یک و نیم برنگشتم . ظهر اومدم خونه چرتی زدم رفتم مغازه . گلرخ ساعت یک ربع به شیش برگشت و رفت پشت پنجره . من که متوجه اومدنش نشده بودم از پشت پنجره که دیدمش خندم گرفت که افشین متوجه شد ولی نمیدونست کجا رو نگاه کنه . تا ساعت هشت مغازه بودم و اومدم شام خوردم و اومدم اطاق خودم . یک رسیور 150 هم اعصابمو داغون کرده و درست بشو نیست که نیست . ولی کور خونده مگه با من طرف نباشه . منم محمد دوستدار گلرخ

نظرات:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< خانه