گاهی اوقات ......

خيال نكن نباشي بدون تو ميميرم گفته بودم عاشقم ؟ خوب ......حرفمو پس ميگيرم

۱۳۸۵-۰۱-۲۷

جمعه و شنبه 25و26 فروردین

بعد از اینکه پنجشنبه شب دیگه گلرخ نتونست زنگ بزنه خوابیدم و صبح جمعه ساعت نه از خواب پاشدم . اولش فکر کردم گلرخ اینا صبح زود رفتن بیرون ولی وقتی که از پنجره اطاق پشتی به پنجره اطاقش نگاه کردم و دیدم نیمه بازه فهمیدم هنوز نرفتن . سریع صبحونه خوردم و لباس پوشیدم و رفتم مغازه . تا اومدن برن بیرون یکی دوباری گلرخ اومد لب پنجره و دیدمش . آخرین بار خدا حافظی کرد و ساعت ده بود که رفتن . منم طاقت نیاوردم بمونم . رفتم سراغ امین .ولی چون کسی خونه امین اینا نبود با هادی نهارو خونه امین اینا خوردیم . نهاری رو که خودم آماده کردم . ساعت دو نیم با امین زدیم بیرون . جات خالی بود گلرخ . خیلی زیاد پشت موتور بودیم . هر جا ماشینی و یا خانواده ای مونده بودند چهار چشمی دنبال گلرخ میگشتم ولی نبود که نبود . حدود ساعت هفت و نیم شب برگشتم خونه . چراغهای خونه گلرخ اینا خاموش بود یعنی هنوز برنگشته بودن . خونه که رسیدم رفتم حموم و دوش گرفتم بعدش شام خوردم . اومدم سر خیابون ولی چراغهای خونه گلرخ اینا خاموش بود . درست نمیدونستم که هنوز برنگشتن خونه یا اینکه اومدن و خوابیدن . منم خیلی خسته بودم برای همین زود خوابیدم و صبح شنبه سر حال از خواب پاشدم . لباسهامو اتو زدم و پوشیدم رفتم مغازه . گلرخ تا ظهر چند باری لب پنجره اومد و رفت . ظهر خداحافظی کرد و از کوچه رفت مدرسه . منم با موتور پسر عموم رو از همون مسیر بردم خونه پسر عمم . به گلرخ که رسیدم خواستم برگردم و تو صورتش نیگاه کنم ولی چون پسر عموم باهام بود خجالت کشیدم . چند متری که ازش گذشتم برای چند ثانیه برگشتم و تو صورتش نگاه کردم و رفتم . یکساعتی خونه فرزاد نشستیم و پاشدیم . بعد از ظهر تا ساعت چهار نرفم مغازه آخه مشغول درست کردن یک دستگاه بودم . ساعت چهار هم رفتم تا مغازه وولک و ساعت پنج برگشتم . گلرخ هم ساعت پنج و نیم برگشت خونه و طبق معمول یکراست رفت پشت پنجره . تا عصری با اینکه مامانشم خونه بود ولی به بهونه کامپیوتر از پای پنجره تکون نخورد . ساعت هفت باباش مغازه رو بست . نمیدونستم برای چی ولی با تلفنی که گلرخ زد فهمیدم رفتن مهمونی و گلرخ و مژگان و زن پسر عموش موندن خونه . اومدم خونه و شام خورم (جات خالی ماکارونی داشتیم ) و زنگ زدم به گلرخ . چون گلرخ نمیتونست صحبت کنه ده دقیقه ای بیشتر صحبت نکردیم و خدا حافظی کردیم . منم بافکر باز و خیال راحت دستگاهی رو که بعد از ظهری موفق به درست کردنش نشده بودم درست کردم و منتظرم ببینم گلرخ دوباره زنگ میزنه یا نه . البته اگه باباش اینا برنگردن خونه و مهمونشونم خوابش ببره حتما زنگ میزنه ولی اگه غیر از این باشه امکانش خیلی کمه .
ساعت دوازده تموم بود داشتم نامه محسن نصیری رو که میخواد براش به سایت ریاست جمهوری ایمیل کنم تایپ میکردم که گلرخ زنگ زد و شب بخیر گفت . تازه شاید فرداهم برن بیرون

نظرات:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< خانه