گاهی اوقات ......

خيال نكن نباشي بدون تو ميميرم گفته بودم عاشقم ؟ خوب ......حرفمو پس ميگيرم

۱۳۸۵-۰۲-۰۴

لعنت به من . لعنت به من . لعنت به من

امروز تاظهر بانک بودم . خودمو رسوندم تا گلرخ رو که از مدرسه برمیگرده ببینم . دیدمش . اونم تا رسید خونه رفت پشت پنجره و سلام علیکی کردیم . ظهر تا نهار خوردم برگشتم مغازه و با ماشین دوستم که گذاشته بود پیشم رفتم روزنامه گرفتم و برگشتم . گلرخ با مامانش رفت خونه عموش . نیم ساعت بعد تنها برگشت خونه و لباس پوشید بره بیرون . تا موقعیتی پیش اومد بهش ندا دادم و زنگ زدم . گفت میخوام برم مغازه خاله و شب هم برم خونه بابابزرگ . بهش گفتم بیام برسونمت که گفت نه . خیلی ناراحت شدم و خداحافظی کردم . فورا زنگ زد ببینه که ناراحت شدم و اگه شدم یکجوری از دلم دربیاره که من دیگه ناراحت شده بودم و نمیشد کاریش کرد .اعصابم بکلی خورد شد . طوری که مغازه رو بستم و با ماشین رفتم بیرون . خیلی آروم رانندگی میکردم و با خودم فکر میکردم . شاید این اون دختر آرزوهای من نباشه .یعنی فکر که چه عرض کنم . دیگه داره باورم میشه که این اونی نیست که من میخوام باش آینده خودمو تقسیم کنم . اونقدر ناراحت بودم که فقط نیم ساعتی رفتم خونه و شب تا ساعت دو ونیم با ماشین مثل یک آدم دیوانه تو خیابونا میچرخیدم و با خودم فکر میکردم . الانم ساعت سه شبه . نمیدونم خوابم میبره یا نه

نظرات:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< خانه