گاهی اوقات ......

خيال نكن نباشي بدون تو ميميرم گفته بودم عاشقم ؟ خوب ......حرفمو پس ميگيرم

۱۳۸۵-۰۱-۲۷

یکشنبه تولد حضرت محمد

صبح هشت پاشدم رفتم مغازه . گلرخ اینا بیرون نرفته بودن . ساعت نه نشده بود هادی پولی رو که قرض بهش داده بودم آورد برام . ساعت ده دوباره هادی اومد دنبالم و به بهونه اینکه زود برمیگردیم بردم بیرون ، ولی تا اومدیم برگردیم ساعت سه ونیم بعداز ظهر بود . اولش رفتیم گایکان و بعدشم رفتیم دنبال نادر و با خودمون بردیمش ماهیچال . نهارو خونه نادر خوردیم . وقتی برگشتم خونه گلرخ اینا نبودن . رفته بودن بیرون . تا شب هم برنگشته بودن . ساعت نه وربع که از خونه پسر عموم برگشتم دیدم چراغشون روشنه یعنی برگشته بودن . یک ربعی موندم سر خیابون ببینم گلرخ میاد لب پنجره ببینمش که نیومد . فکر کنم اولین نفری که تو خونشون خوابش برده بود خودش بود . منم اومدم خونه و نشستم پای کامپیوترم . امروز بعد از ظهر از نبود گلرخ استفاده کردم و سه تا رسیور کاوون پروگرام کردم و یم رسیور هم برا پسر عموم خریدم و بردم براش نصب کردم . در کل ده هزار تومنی برامون موند . تا ببینیم فردا خدا چی میخواد

نظرات:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< خانه