گاهی اوقات ......

خيال نكن نباشي بدون تو ميميرم گفته بودم عاشقم ؟ خوب ......حرفمو پس ميگيرم

۱۳۸۵-۰۱-۱۸

جمعه 18 فروردين

امروز جمعه بود . ساعت نه ونیم از خواب پا شدم و تارفتم مغازه ده شده بود . گلرخ اینا مهمون داشتن برای همین تا شب فقط چند بار اونم خیلی کم پشت پنجره دیدمش . روز نسبتا کسل کننده ای برای من بود. هرچند دوسه باری با امین رفتیم بیرون و چرخیدیم واون ماجرای دوست دختر اسمائیل و رفتن ما سر قرارش و کلی خندیدن ولی در مجموع زیاد روز جالبی نبود . اصلا خیالتونو راحت کنم روزی که بی گلرخ سر بشه اصلا روز خوبی نیست

نظرات:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< خانه