گاهی اوقات ......

خيال نكن نباشي بدون تو ميميرم گفته بودم عاشقم ؟ خوب ......حرفمو پس ميگيرم

۱۳۸۵-۰۱-۲۰

شنبه و یکشنبه 19و20 فروردین

شنبه صبح رفتم بازار و سری به مغازه دوستام زدم . قبل از ظهر هم رفتم آرایشگاه و موهامو کوتاه کردم . ظهر قبل از اینکه گلرخ از مدرسه برگرده اومدم مغازه . ظهر که برگشت رفت پشت پنجره . سلام علیکی کردیم و رفتم نهارخوردم و ساعت دو که برگشتم پشت پنجره انتظار میکشید . زنگ زد . تنهای تنها خونه بود کلی صحبت کردیم . داشت کم کم روم باز میشد که باباش اینا اومدن . عصری با عسگر رفتم دهاتشون . شب به سلامتی گلرخ مشروب خورم . صبح روز یکشنبه ساعت یازده برگشتم شهر . قبل از برگشتن گلرخ رفتم آنت تلوزیون خونه عمه رو وصل کردم اومدم مغازه . گلرخ برگشت و طبق معمول اولین کاری که بعد از رسیدن به خونه میکنه اگه کسی مزاحمش نباشه میاد لب پنجره و سلام علیک میکنه . ظهر رفتم خونه و سریع برگشتم مغازه . کلی گلرخ پشت پنجره بود ولی مامانش خونه بود . ظهر ساعت دو ونیم تا شیش پیداش نبود . نمیدونم جائی رفته بود یا خوابش برده بود . شب اومدم خونه خواستم زود بخوابم که داماد داود اینا اومد دنبالم رفتم خونشون و مشکل کامپیوترش رو برطرف کردم . ساعت یازده برگشتم که دیدم گلرخ اینا وبرگشتن خونه . منم اومدم اطاقم و...............و

نظرات:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< خانه