گاهی اوقات ......

خيال نكن نباشي بدون تو ميميرم گفته بودم عاشقم ؟ خوب ......حرفمو پس ميگيرم

۱۳۸۵-۰۲-۰۶

آشتی آشتی

امروز منتظر بودم ظهر بشه و ببینم گلرخ که از مدرسه برمیگرده چه عکس العملی نشون میده . ساعت یازده ونیم با دوتا از همسایه های مغازه رفتم تا ازنا و برگشتم .پنج دقیقه ای دیر رسیدم و برگشتن گلرخ رو ندیدم . رفتم نهارو خوردم و پای بخاری خوابم برد. حامد صدام زد که تلفنت داره زنگ میخوره . از خواب پاشدم و اومدم اطاقم . نگاه شماره تلفن که کردم دیدم خودشه . بی اختیار شمارشو گرفتم و شروع کردم به صحبت . کلی بحث و جدل کردیم و آخرش با معذرت خواهی گلرخ و دل کم طاقت من کوتاه اومدیم و بقول معروف شتر دیدی ندیدی . ولی ایندفعه آخر بود که بخشیدمش . خدانکنه یکبار دیگه منو عصابانی کنه که دیگه اون دفعه آخر راه من و گلرخه . عصری هم رفت خونه عموش و از پشت پنجره هی سرک میکشید. ساعت هشت اومدم خونه و برای چک کردن ایمیل و نوشتن این چند خط اومدم اطاقم . میخوام برم اطاق بالا بخوابم چون شیر بخاری گازی اطاقم خراب شده و روشن نمیشه . اطاقم سرده .تا فردا ببینم خدا چی میخواد

نظرات:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< خانه