گاهی اوقات ......

خيال نكن نباشي بدون تو ميميرم گفته بودم عاشقم ؟ خوب ......حرفمو پس ميگيرم

۱۳۸۵-۰۱-۱۸

الهي اين وصل را هجران مکن

امروز بد جور دلم براش تنگ شده بود . از اول صبح که رفتم مغازه تا ظهر که رفت مدرسه زیاد دیدمش ولی خوب شنیدن صداش یک آرامشی به من میده که قابل توصیف نیست . هر کاری کردم موقعیت جور نشد تا تلفنی صحبت کنیم تا اینکه ساعت دوازده رفت مدرسه . سر کوچه با لبخند بدرقش کردم و تا جائی که میدیدمش با چشم همراهیش کردم . میدونستم امروز هر طوری شده زنگ میزنه . همینطورم شد . از تلفن همگانی سر خیابون مدرسه زنگ زد . منم که شماره رو میشناختم فورا گوشی رو برداشتم . چند کلمه بیشتر صحبت نکردیم .اولش سلام کردیم و بعدش اون گفت فقط میخواستم صداتو بشنوم و منم گفتم میدونستم زنگ میزنی منتظر نشسته بودم . بعد هم چون دوست ندارم کسی اونو پای تلفن همگانی ببینه و چیزی بهش بگن و یا با چشم دیگه نگاهش کنن خداحافظی کردیم . روحیه من بکلی تغییر کرد و سرحال و شاد شدم .
ظهر بعد از نهار رفتم خونه امین اینا و دیش ماهواره اونو تنظیم کردم . بعدش با فریبرز رفتیم خونه اونها و ماهواره اونو تنظیم کردیم و جاتون خالی زیر بارون حسابی خیس شدم . ساعت پنج برگشتم مغازه و خودم رو با دستگاه سی دی فریبرز که خراب شده بود مشغول کردم تا گلرخ از مدرسه برگرده . ساعت 5:40 برگشت و سر کوچه موقعی که میخواست بپیچه بره خونه برگشت و نگاهی کرد . ولی امروز برعکس تمام روزها تا رسید خونه نتونست بیاد لب پنجره . نیم ساعتی طول کشید تا پنجره رو باز کرد و سری تکون داد، تازه اونم نه همون پنجره همیشگی بلکه این پنجره سمت راستی رو که پشت درخته . تا ساعت هشت مغازه بودم و بعدشم اومدم خونه و شامو خوردم ورفتم دوش گرفتم وبعد از اینکه رفتم سر خیابون و نگاهی به پنجره گلرخ انداختم اومدم اطاق خودم . خودمو دارم با کامپیوتر سرگرم میکنم .
اینرنت قطع بود واسه همین بعد از کلنجار رفتن با یکی دوتا نرم افزار خسته شدم و حوصله نداشتم براهمین ساعت ده ونیم بود که چراغهارو خاموش کردم وخوابیدم . تازه گرم خواب شده بودم که به نظرم رسید تلفن زنگ میخوره . شک داشتم خواب میبینم یا راست راستی تلفنه که دیدم نه بابا واقعا تلفنه . تو تاریکی شماره روی صفحه پیدا نبود برا همین سریع گوشی رو برداشتم . به امید اینکه دوستام هستن و طبق معمول توی کاری گیر کردن و کمک میخوان . ولی با شنیدن صدای گلرخ خواب که چیزی نبود بلکه هوش از سرم پرید .
اصلا انتظارشو نداشتم این موقع شب اون زنگ بزنه . فقط و فقط خدامیدونه و گلرخ که من تو اون وضعیت چه حالی بهم دست داد . چقدر خوشحال و ذوق زده شدم . طوری که از خوشحالی داشتم بال در می آوردم . کلی با صداش حال کردم و صحبت کردیم . بابا و مامانش رفته بودن خونه بابابزرگش . داداشش اینا هم خواب بودن . چه حرفها که بین ما رد و بدل نشد . از سیزده بدر تا مسافرت احتمالی گلرخ به تهران در تابستان .
ساعت حدود یازده ونیم بود که باباش اینا برگشتن ومجبور شدیم قطع کنیم . منم که دیگه خواب از سرم پریده بود تا اومدم بخوابم ساعت
از یک گذشت . صبح روز پنجشنبه سرحال پاشدم رفتم مغازه . تا ظهر قبل از رفتن گلرخ به مدرسه دوسه باری بیشتر ندیدمش چون اولا مامانش خونه بود و دوما مشغول تایپ تحقیقی بود که خالش داده بود واسش تایپ کنه . ظهر بعد از خداحافظی پشت پنجره از کوچه رفت مدرسه . منم امین اومد دنبالم رفتیم بیرون چرخی زدیم . رفتیم از مسیر مغازه خاله گلرخ گذشتیم به این امید که گلرخ قبل از مدرسه میره و تایپی رو که انجام داده بود بده دست خالش ولی اینطور نبود.
جاتون خای نهار یک ساندویچ بندری بود که مغازه محمد خوردم و بعدش رفتم خونه امین اینا تا راه وصل شدن به اینترنت رو بهش یاد بدم که از شانس بد بازم اینترنت قطع بود . عصری گلرخ از مدرسه برگشت و بازم نتونست بیاد لب پنجره . ساعت هفت ونیم شب هم با خانواده رفتن بیرون . نمیدونم کجا مهمون بودن . از سر شب هم بارون خیلی شدید با رعد و برقهای ترسناک شروع شد طوری که آب خیابونهارو گرفته بود .
امشب خواهرم اومده بود کنارم و از گلرخ میپرسید . منم فقط با اشاره ابرو جوابشو میدادم. از من میپرسید اگه ازش دعوت کنم خونه من میاد که من توی دل خودم گفتم اون با من جائی نمیره چه برسه به تو . ولی خودش گفت که از خونش زنگ میزنه و ازش دعوت میکنه . ما هم که حسود نیستیم خداکنه بره . چون اینجور خیلی از مشکلات من حل میشه .
ساعت یازده ونیم هم از اینور اونور کردن کانالهای ماهواره خسته شدم اومدم اطاقم و بازم اینرنت قطع بود . این چند خط رو تایپ میکنم و بعدش میخوابم . فردا جمعه هجدهم فروردین ماهه . شب بخیر

نظرات:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< خانه