گاهی اوقات ......

خيال نكن نباشي بدون تو ميميرم گفته بودم عاشقم ؟ خوب ......حرفمو پس ميگيرم

۱۳۸۵-۰۲-۰۵

یکروز ابری و بارانی و دلگیر

امروز صبح رفته بودم مغازه اونور خیابون کار داشتم . که با کمال تعجب دیدم گلرخ با مامانش موندن منتظر تاکسی برن بازار . خودمو زدم به اون راه و رفتم مغازه شهرام . از پشت شیشه یواشکی هوای اونو داشتم . اونم منو نمیدید و مدام نگاهی مینداخت ببینه کی از مغازه میام بیرون . اومدم مغازه خودم .زیاد طولی نکشید که از بازار برگشتن و رفت خونه . پنجره رو باز کرد و از ته اطاق نگاه میکرد ولی من محلی نمیزاشتم . پنجره رو بست و رفت مدرسه . ماشین دوستم رو روشن کردم رفتم از جلوش رد شدم . نمیدونم دید و خودشو زد به اون راه یا اینکه ندید. ظهر از مدرسه برگشت و پنجره رو باز کرد . ولی من نگاهش نکردم . تا اومدم برم خونه واسه نهار چهار پنج باری اومد لب پنجره ولی من نگاهش نمیکردم . رفتم خونه نهارو که خوردم موتور رو روشن کردم رفتم دانشگاه. یکساعتی بیشتر موندم و برگشتم مغازه . هوا سرد بود. تا رسیدم دیدم گلرخ خونه عموشه و از پشت شیشه خونه عموش نگاه میکنه . بازم محل نزاشتم . دیگه اون روزگار گذشته . میخوام غروز از دست رفته خودمو بدست بیارم . تا هوا تاریک شد اونجا بود و در هر لحظه که میتونست نگاه میکرد ولی دریغ از یک نگاه من . شب شد پسر عموم زنگ زد رفتم خونشون و شام هم به زور نگهم داشت . ساعت نه برگشتم . گلرخ اینا خونه نبودن . امین آخر شبی یک ربعی اومد پیشم و رفت خونه زیدش . امروز از عصر تا حالا بارون شدیدی میباره . هوا مثل آسمون دل من ابریه .
آسمان چشم من ابریست میخواهد ببارد

نظرات:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< خانه