گاهی اوقات ......

خيال نكن نباشي بدون تو ميميرم گفته بودم عاشقم ؟ خوب ......حرفمو پس ميگيرم

۱۳۸۵-۰۱-۱۴

ازجمعه يازدهم تا عصر سيزده بدر

جمعه صبح حمید برادرزاده ام نزاشت از ساعت هشت و نیم بیشتر بخوابم . رفتم مغازه و تا ظهر به همین منوال گذشت . بعد از ظهر جمعه گلرخ اینا همراه خانواده رفته بودن بیرون . عصری برگشتن . ما هم مهمون داشتیم . خالم از خمین اومده بود . شب رو موندن و صبح روز شنبه رفتن . قرار بود شنبه صبح با بچه ها بریم خونه عسگر دوستم ولی خبری از اونا نبود . طرفهای ظهر، روح الله اومد دنبالم بعدشم میثم رسید . منم زنگ زدم به هادی و اونم ماشینو برداشت آورد . قرار بود بریم و زود برگردیم . گلرخ که اطلاع نداشت خواستم قبل از رفتن بش بگم که از شانس خوب ما همون لحظه که داشتم سوار ماشین میشدم لب پنجره مونده بود . برگشتم و مستقیم تو چشماش نگاه کردم و ازش خداحافظی گرفتم . عسگر به زور نهار نگهمون داشت و تا اومدیم برگردیم ساعت چهار ربع کم بود . پنج دقیقه ای موندم مغازه که دیدم کسی خونه گلرخ اینا نیست و همگی رفتن بیرون . رفتم خونه و دیدم کسی خونه خودمونم نیست برای همین دراز کشیدم و ساعت شش بود که با صدای حمید رضا بیدار شدم . سریع آبی به صورتم زدم و رفتم مغازه . با خودم گفتم هرجا باشه دیگه الان برگشته خونه . همینطورم بود . باباش در مغازه رو بست و رفت خونه، بعدشم دیدم که لباس پوشیده و با مامان گلرخ و گلنوش سوار شدن و رفتن بیرون . گلرخ فورا زنگ زد و کلی حال کردیم . یکی از روزهای بود که صحبت کردنمون خیلی چسبید . البته همیشه شنیدن صدای اون دلچسبه ولی این دفعه یکجورائی فرق داشت . مثلا یکیش این بود که خودش اعتراف کرد باوجود سردرد وقتی با من صحبت میکنه درد رو فراموش میکنه . یکی دیگش هم موقع خداحافظی وقتی بهش گفتم میبوسمت اونم بلا فاصله همین جمله رو تکرار کرد که فکر کنم اولین باری بود که اینطور با من صحبت میکرد .بعدش هم باباش اومد دنبالشون و رفتن مهمونی خونه دختر عموش ،آخه از مشهد برگشته بودن . به هر حال روز خیلی خیلی خوبی بود طوری که من از هیجان نتونستم حتی یک لقمه شام بخورم و مجبور شدم به مادرم از دروغ بگم که بیرون شام خوردم . راستی یادم رفت بگم که وقتی گلرخ زنگ زد مشخص شد اونا چند دقیقه بعد از رسیدن من اومدن خونه و من نمیدونستم یعنی تو خواب تشریف داشتم . در ضمن، هم بعد از ظهر جمعه هم شنبه رفته بودن صحرا چون هواشناسی گفته بود روز سیزده بدر هوا ابری و بارونیه . ولی اینطور نبود صبح یکشنبه سیزدهم عید یا همون سیزده بدر بازم با صداهای حمید بیدار شدم که نمیزاشت من بخوابم . خانواده من صبح زود آماده بودن برن بیرون. داداش غلامم دوتا از بچه هارو با موتور من برد گذاشت صحراو برگشت . ساعت نه نشده بود که رفتن ولی من چون گلرخ خونه بود و گفته بود احتمال داره بیرون نرن موندم مغازه . چند باری گلرخ اومد لب پنجره و رفت تا اینکه دیدم ساعت ده لباس عوض میکنه و مشخص بود میخوان برن بیرون . وقتی رفتن منم مغازه رو بستم و اومدم خونه . برای نهار رفتم جائی که خانواده ما و عمم اینا رفته بودن و تا نهارو خوردم برگشتم خونه که بارونم گرفته بود . گلرخ اینا برنگشته بودند . یکی از آشنایان کیس کامپیوترش رو برداشته بود آورده بود خونه و تا اونو ردیفش کردم فرستادمش ساعت پنج بعد از ظهر بود . به این امید که گلرخ برگشته رفتم مغازه . ولی خبری نبود که نبود . مشغول تعویض یک قطعه از ماشین پسر برادر محمد بودم که دیدم ماشین بابای گلرخ اومد و روبروی مغازه من موند . بله خودش بود . گلرخ برگشت خونه و تا رفت داخل اطاق پنجره رو باز کرد و با لبی خندون سری تکون داد که منم جواب دادم . چون باباش اینا خونه بودن دو یا سه بار اونم برای چند لحظه بیشتر پشت پنجره نیومد. منم که خسته بودم ساعت هفت نشده بود که با خداحافظی از گلرخ برگشتم خونه . راستی یادم رفت بگم عصری ساعت چهار داداشم اینا برگشتن تهران ولی خواهرم اینا فردا صبح میرن . شب آخری که با خواهرم اینا دور هم بودیم سیما دختر خواهرم کلی برامون رقصید و خوش گذشت . مخصوصا اون بستنی آخرشب چسبید . جای شما خالی .

نظرات:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< خانه