گاهی اوقات ......

خيال نكن نباشي بدون تو ميميرم گفته بودم عاشقم ؟ خوب ......حرفمو پس ميگيرم

۱۳۸۵-۰۵-۱۸

روز پدر مبارك

امروز چهارشنبه هجدهم مردادماه هشتادو پنج بود . چند روز گذشته سرعت اينترنت اينقدر پائين بود كه هم به هيچ كاري نرسيدم و هم اعصابم خراب شده بود . پريروز يعني دوشنبه عصري از مغازه عليرضا هادي تو پاساژ آسمان آبي يك سيستم كامپيوتر رو با دكتر برديم خرم آباد و آخر شب برگشتيم . خوش گذشت چون عادل رو هم با خودمون برديم و شام رو خرم آباد خورديم و آخر شب هم به ياد ميدان آخر شهر خودمون اونجا تو يك ميدون نشستيم و چاي خورديم و برگشتيم اليگودرز. روز بعدش كه سه شنبه مصادف با تولد حضرت علي و روز پدر بود. قبل از ظهر داود باجول زنگ زد و برا شام دعوتم كرد دهاتشون (فهره ). بعد از ظهرش با بچه ها قراربود بريم سالن فوتبال و همينطورم شد . از ساعت سه و نيم تا پنج رفتيم فوتبال و برگشتم و لباسامو عوض كردم و آژانس گرفتم رفتم فهره . يك ساعت و نيم راه بود و ساعت هشت شب رسيدم اونجا . داود اينا كه خونشونو بردن تهران و اونجا كار ميكنه برا همين شب خونه دائيش مهمون بوديم . برادر داود دختر دائيش رو نامزد كرده و قرار بود فرداش برن اليگودرز براي خريد عروسي و دوهفته ديگه يعني دوم شهريور مراسم عروسي رو بپا كنن . ديشب كه دختر دائي داود رو ديدم با خودم گفتم كه خدا چه كارهائي كه نميكنه . اينقدر اين دختر زيبا رو بود كه الان بعد از بيست و چهار ساعت هنوزم چهرش توي ذهنمه و هي مياد جلوي چشمم . صبح هم با همديگه اومديم اليگودرز و اونا رفتن واسه خريد . هي دارم با خودم فكر ميكنم كه اين دختر رو چرا من قبلا نديدم . هرچند كه براي مرتبه دوم بود ميرفتم خونشون ولي اولين باري بود كه ميديدمش . به هر حال . صبح هشت صبح خونه بودم . چون ديشب خوابم نبرده بود خواستم چرتي بزنم كه سيما و مائده اونقده سرو صدا كردن كه پشيمون شدم و رفتم مغازه . تا ظهر با هادي هاشمي بودم . ظهر دوساعتي خوابيدم . عصري رفتم مغازه تا ساعت هفت و نيم و الانم ساعت هشت ربع كمه دارم اين مطالب رو تايپ ميكنم . اعصابم يكم بهم ريختست چون بيتا دوسه روزيه كه مهمون دارن نتونسته زنگ بزنه . امشب هر طوري شده بايد باش تماس بگيرم . تا ببينم خدا چي ميخواد

نظرات:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< خانه