گاهی اوقات ......

خيال نكن نباشي بدون تو ميميرم گفته بودم عاشقم ؟ خوب ......حرفمو پس ميگيرم

۱۳۸۵-۰۶-۰۶

ديدي گفتم خدا بزرگتر از اونيه كه فكرش رو ميكني

صبح شنبه مادرم و مهدي برادرم بابام رو طبق گفته پزشك معالجش بردن بيمارستان . ساعت نه بود كه منم به جمعشون پيوستم . پرونده بستري شدن رو كه تكميل كرديم به بابام مرخصي دادن و گفتن برو شب بيا . عصري طبق معمول شنبه ها رفتم سالن فوتبال و تا ساعت هشت و نيم كه برگشتم خونه و ساعت نه هم بابام رو برديم بيمارستان و بعد از عوض كردن لباسهاش و خوابيدن روي تخت برگشتيم خونه . تا ساعت سه شب پاي تلوزيون دراز كشيده بودم و خوابم نميبرد . صبح زود مهدي و مامانم رفتن بيمارستان . منم ساعت ده رفتم . بابام رو ساعت يازده و ربع بردت اطاق عمل . من اومدم خونه و ساعت دوازده برگشتم بيمارستان . به محض رسيدنم ازاطاق عمل همراه بابام رو صدا كردن . برديمش تو اطاقش و تا بهوش آمدن كامل كنارش بودم . اومدم نهار خوردم و دوباره با خواهرم و سيما رفتيم بيمارستان . ساعت ملاقات شلوغ شد . عمو و زن عمو و خيلي از فاميل اومده بودن .تخت بغل دست بابام يك پسره جوون بود كه با خانوادش كلي گرم شديم . يك خواهر خوشكل و مهربون و مودب داشت كه اگه نامزد پسر عموش نشده بود مادرم اينا همونجا برام عقدش ميكردن . ساعت پنج كارهاي اداري ترخيص بابام رو انجام دادم و ساعت شيش آورديمش خونه . خوشبختانه همونطور كه گفته بودم خدا خيلي كريمه . عمل بابام خيلي راحت تر از پارسالش بود . چون نياز به بستري تو بيمارستان و سختيهاي پارسال رو براي من نداشت . خوشبختانه به خير و خوشي از بيمارستان مرخص شد . فقط الان بايد تو خونه ازش مراقبت كنيم . آخر شبي يكبار پانسمانش رو عوض كردم . خيلي راحت تر از اوني بود كه فكرش رو ميكردم . ديگه لازم نيست فردا پس فردا برا تعويض پانسمانش ببرمش دكتر
بعد از چند شب نگراني و دلهره امشب با خيال راحت نشستم و وبگردي ميكنم
راستي تو نظر سنجي من شركت كن . ميخوام ببينم نظر شمائي كه منو تشويق به ادامه نوشتم مطالب تو اين وبلاگ كرديد تا چه حد به من نزديكه

mohamad.sh.sadeghi

نظرات:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< خانه