گاهی اوقات ......

خيال نكن نباشي بدون تو ميميرم گفته بودم عاشقم ؟ خوب ......حرفمو پس ميگيرم

۱۳۸۵-۰۵-۱۴

يك هفته خوشي

با سلام . چند روزي نتونستم وبلاگ رو آپديت كنم . راستش سرم شلوغ بوده و هر وقت هم گريزي ميزديم و به اينترنت وصل ميشديم فقط وقت اينو داشتم كه ايميلم رو چك كنم و بس . از روز دوشنبه وقتي مغازه رو ميبستم ميرفتم دنبال كارهاي داود دوستم چون ديشب عروسيش بود . چند شب تمام در خدمتش بوديم . از سر شب كه ميرفتيم فردا صبح از همونجا ميومدم مغازه . سه شب آخر كه ديگه نگو . چه خوش گذشت با دوستان . شب قبل از حنا بندان خونه روح الله جليلي با امين و مازيار و داود تا صبح بيدار بوديم . شب حنا بندان كه جاي خودش رو داشت . همه برو بچ رو فضا بودن . داود تو پزيرائي از ما سنگ تموم گذاشت . بعد از شام رفتيم خونه روح الله و زود برگشتيم. دم خونه عروس ديگه احساس ميكردم يك متري از زمين فاصله دارم . آخر شب محسن جمشيدي حنا آورده گذاشته به دستمون و بقول خودش ميخواد بختمون باز بشه . بعد از مراسم رفتيم خونه روح الله جليلي و تا ساعت دو نيم بيدار بوديم . از فرط خستگي خوابيديم و صبح ساعت نه پاشدم اومدم مغازه . بعد از ظهر چرتي زدم و رفتم حموم دوش گرفتم و لباسامو عوض كردم با امين و روح الله رفتيم خونه داود اينا . سفارش كرده بود زود بيايد . داماد رفته بود حموم . ساعت شيش رفتيم عروس رو از آرايشگاه برديم خونه منصور گودرزي و عكس يادگاري انداختيم . اومديم تالار و دوباره رفتيم دنبال عروس داماد و ساعت هشت آورديمشون تالار. امين كه از شب حنابندون پاترول دامادشون رو گرفته بود با رانندگيش سنگ تموم گذاشت . ماشينش كه باكلاس و خوش تيپ بود و با اون سيستم صوتي و تصويري كه روش بود كف همه رو بريده بود . تو تالار كلي رقصيديم و سرو صدا كرديم. اينها همه به كنار و آخر شب كه خواستيم عروس رو ببريم خونه هم به كنار . چقدر شلوغ بود . حدود هشتصد نفر دعوتي داشتن . دخترها همه بالباس محلي و خوش تيپ . ماشين ما كه از كنار ماشين عروس كنار نرفت . يعني كسي نميتونست با ما كل كل كنه . وقتي بعد از كلي چرخوندن تو خيابون عروس رو برديم خونه چه بزن و بكوبي تو خونه داود اينا به پا شد . بعد از كلي ترقه بازي و رقص و پايكوبي وقتي خواستيم از داود خداحافظي بگيريم صدامون كردن بالا و به صورت ويژه ما دوستاي نزديك داود ازش خداحافظي كرديم . وقتي صدامون كردن فكر كرديم داود تنهاست ولي كل دخترهاي فاميلشون دورش حلقه زده بودن . من و امين و روح الله و مجيد رفتيم تو اين جمعيت و بعد از خداحافظي و روبوسي چندتا عكس يادگاري انداختيم و اومديم بيرون . كلا جاي همه دوستا خالي بود
ازجان طمع بريدن آسان بود ؛وليكن
از دوستان جاني مشكل توان بريدن


ببين چقدر خاطر داود رو خواستم كه با اينكه همون شب عروسي پسر خالم تو خمين بود و همه فاميلم اونجا جمع شده بودن من نرفتم و موندم اليگودرز. مامانم اينا كه همگي رفته بودن وقتي امروز برگشتن ميگفتن فاميل ناراحت شده بودن كه من چرا عروسي دوستم رو ترجيح دادن و گله كردن . حق هم دارن .تموم دائي و خاله و بچه هاشون دور هم جمع بودن و يك محل خوبي بوده براي ديدار دوباره .
هرچي كه بود تموم شد و فقط اين به من ثابت شد كه دير جنبيدم و همه دارن ميرن و من موندم . منم اگه خدا بخداد امسال ديگه تنها نميمونم . فردا خواهرم از تهران مياد . بيچاره با اين آرزو مياد كه همين روزا ببرم دم خونه اون خدا بيامرز تا ببينش و مقدمات خواستگاري رو جور كنه . البته فكر كنم تا حالا زينب بهش گفته باشه و همه چيزو بدونه . جريان آشنائيم با بيتا رو هم هنوز به زينب نگفتم . نميخوام تا اين يكي قطعي نشده كسي چيزي بفهمه و مثل اون يكي نشه كه فقط شرمساريش برام بمونه و پيش اونا ضايع بشم .
بيچاره داود هم كه اول كارت رو به اسم رمز خودش علي اكبر نوشته بود و داده بود كه من به اون بدم ولي جريانو كه بهش گفتم پاكتش رو عوض كرد و برا بيتا نوشت ولي نتونست بياد . فردا شنبست و كلي كار دارم . الانم قراره با بچه ها بريم بيرون . آخر شب كه برگشتم اين مطالب رو كه تايپ كردم تو وبلاگ ميزارم . پس تا نوشته بعد خدانگهدار

نظرات:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< خانه