گاهی اوقات ......

خيال نكن نباشي بدون تو ميميرم گفته بودم عاشقم ؟ خوب ......حرفمو پس ميگيرم

۱۳۸۵-۰۵-۳۰

دوشنبه سي ام مرداد85

امروز دوشنبه سي ام مرداد هشتادو پنج . ديروز بابام رفته بود دكترو معاينات اوليه رو براي جراحي كه پيش رو داره انجام داده بود . من رفتم داروهاشو گرفتم . عصري با هادي و نادر رفتيم ازنا و شام رو تو رستوران اونجا صرف كرديم و برگشتيم . به محض رسيدن اسمائيل اومد دنبالم و رفتيم خونش . ساعت يازده بعد از كلي چرخيدن با ماشين جديد اسمائيل اومدم خونه كه ديدم امين سر خيابون نشسته و منتظر منه . تا ساعت دوازده و نيم نشستيم . مهدي هم اومده بود مرخصي . صبح امروز امين مرخصي داشت و باش رفتيم بانك و براش حساب باز كرديم تا بتونه وامشو بگيره . ظهر رفتم پيش دكتر جراح بابام و در مورد تشكيل پرونده و مراحل جراحي باش مشورت كردم . ظهر كه اومدم خونه ديدم كلي مهمون تو خونمون نشسته . بعد از ظهر امين اومد دنبالم و رفتيم بيرون . ساعت هشت برگشتم مغازه
اگه همه چيز طبق روال پيش بره شنبه بابام بستري ميشه و يكشنبه جراحي داره . تازه جالبه خواهرم اينا ميخواستن قبل از بستري شدن بابام برن دنبال اون كارها كه تو اون وبلاگم گفته بودم كه با مخالفت شديد من روبرو شدن . الان تنها فكر و ذكر من سلامتي دوباره بابامه و ديگه هيچي . كه يك تار موي بابام رو با دنيائي عوض نميكنم .فردا سه شنبه و عيد مبعثه . ما هم گناه كرديم اسممون محمد شده . چون هرچي مناسبت به اسم محمد باشه بايد شيريني بديم و فردا كه ديگه جاي خود داره و بقول معروف آش كشك خالست

نظرات:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< خانه