گاهی اوقات ......

خيال نكن نباشي بدون تو ميميرم گفته بودم عاشقم ؟ خوب ......حرفمو پس ميگيرم

۱۳۸۵-۰۶-۰۸

چهارشنبه هشتم شهريور85

امروز چهارشنبه بود . اول صبح كه پاشدم رفتم دنبال كارهاي بيمه بابام . اول رفتم دفتر بيمه تكميلي پيش آقاي هوشيار و بعدش دفتر بيمه خدمات درماني . يكسري رفتم مغازه هادي و مطب دكتر معالج بابام و بيمارستان .تا برگشتم مغازه يازده و نيم بود. سر ظهر خواب بودم كه منصور اومد دنبالم و رفتيم خونشون و برگشتم خونه نشستم پاي كامپيوتر تا ساعت سه و نيم كه رفتم مغازه . عصري اومدم خونه و رفتم دوش گرفتم و دوباره رفتم مغازه .زنگ زدم تهران و صورت اجناسي رو كه برا مغازه احتياج داشتم دادم . شب اومدم خونه و يك فيلم نگاه كردم و بعدش سريال نرگس و بعدشم اومدم اينجا پاي كامپيوتر و الانم در خدمتتونم .
دوسه روزي هست كه آپديت نكردم . اولا سرعت اينترنت پائين بوده و دوما وقتش رو نداشتم .
فاميل كه براي عيادت بابام زياد به خونمون رفت و آمد ميكنن نميزارن آدم به كارش برسه
ديشب با امين رفتيم بيرون . با پاترول رضا دامادشون . كلي چرخيديم و آخر شب هم كه افتاديم تو يك عروسي با كلاس و شلوغ و كلي خنديديم . اولين عروسي بود كه تو اليگودرز ديدم پسرا داخل ماشين نشستن و دخترا از پنجره ماشين اومدن بيرون و روي در نشستن .
امين هم كه تو لائي بازي و دست فرمون كم نمياره . كلي حال كرديم .
فردا پنجشنبست و امينم مرخصي داره . ببينم كه چه خوابي برا جمعه ديده . الان چهار هفتست كه جمعه ها بيرون نرفتيم و تو شهر بوديم
mohamad.sh.sadeghi

نظرات:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< خانه