گاهی اوقات ......

خيال نكن نباشي بدون تو ميميرم گفته بودم عاشقم ؟ خوب ......حرفمو پس ميگيرم

۱۳۸۵-۰۵-۲۳

شنبه و يكشنبه 22و23 مرداد85

امروز شنبه بيست و دوم مرداد هشتادو پنج بود. صبح بعد از اينكه رفتم مغازه و روزنامه صبح جام جم رو مطالعه كردم ساعت يازده بعد از صحبت با بيتا رفتم بازار و براي خريد سيم كارت تلفن همراه از چندتا مغازه سوال كردم و بعدش به مغازه وولك سري زدم و همراهش رفتم بازار روز و خريد كرديم و ساعت دوازده و نيم برگشتم خونه . ظهر بعد از يكساعتي خواب رفتم مغازه و ساعت شيش عصر طبق معمول شنبه ها رفتيم سالن فوتبال و ساعت هشت ربع برگشتم خونه . مهمون داشتيم و بساط كباب داخل حياط بپا بود. بعد از شام امين اومد دنبالم و رفتيم بيرون . وسط راه استاد ربيع اومد دنبالم و باهم رفتيم خونه دوستش و ساعت دوازده شب برگشتم خونه . بعد از اينكه لباس هامو عوض كردم يكراست اومدم اطاقم و نشستم پاي كامپيوتر
يكشنبه بيست وسوم مرداد
صبح ساعت نه ربع كم رفتم مغازه و تا يازده ونيم مغازه بودم . بعدش رفتم تا بانك و برگشتم خونه . ظهر بعد از يكساعتي كه خوابيدم رفتم مغازه . ساعت حدود پنج و نيم بود حسين علي احمدي اومد دنبالم رفتيم خونه عموش و سيستم كامپيوترش رو رديف كردم . ساعت هشت و ربع موقع برگشتن رفتم مغازه هادي . حامد هم اونجا بود .
اومدم خونه و شام خوردم . بعد از شام به حامد زنگ زدم و يكدونه رم اس دي آر برام آورد .
داش حامد چون ميدونم اين مطلب رو ميخوني از همينجا از شما و لطفتون تشكر ميكنم . به اقوام سلام برسون . هههههههههههههههههههههه
خودت ميدوني كه كي رو ميگم ؟
دستت درد نكنه وممنون

نظرات:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< خانه