گاهی اوقات ......

خيال نكن نباشي بدون تو ميميرم گفته بودم عاشقم ؟ خوب ......حرفمو پس ميگيرم

۱۳۸۵-۰۴-۱۱

دیگه برام مهم نیست نبودنت کنارم

چون پنجشنبه شب دیر خوابیدم صبح جمعه ساعت ده از خواب پاشدم . تا ظهر مغازه بودم . عصری ساعت سه و نیم رفتم مغازه و ساعت چهار تا هشت ونیم هم خونه آقای شرفی بودم . شام تعارف کرد ولی نموندم . اومدم خونه و شب فوتبال ایتالیا و اوکراین رو نگاه کردم . تا ساعت دو نشستم پای ماهواره ولی فیلم قشنگ نداشت . خوابیدم و صبح شنبه ساعت هشت و ده دقیقه پاشدم . تا ساعتیازده مغازه بودم که امین اومد دنبالم رفتیم بازار. امروز رو مرخصی داشت . رفتیم شلوار بخریم که حوصله نداشتیم بعدشم مغازه دوستمون اون چیزی رو که ما میخواستیم نداشت . یک پیرجامه خریدم و تا برگشتیم خونه دوازده ونیم بود . ظهر به اینترنت وصل شدم و آفهامو چک کردم . گلرخ خیلی مشتاقه ببینه اگه لوازم منو پس نده عکس العمل من چیه . خدا میدونه اگه اینکارو بخواد بکنه چه نقشه ای براش دارم . من که قید آبروی خودم رو زدم پس نمیزارم اونم شبا خواب راحت به چشماش بره . تازه وبلاگ من رو که در مورد اون نوشتم حاشا میکنه . دریغ از اینکه همین بالا سمت راست هم اسمش هست و هم شماره تلفن خونشون . هر آدم هالوئی هم بخونه میفهمه خودشه . به هر حال منتظرم تا پنجشنبه برسه
بعد از ظهر ساعت سه ونیم رفتم مغازه . ساعت شیش هم رفتم سالن فوتبال.امشب از اون شبائی بود که تیم ما همش برد و هیچ بیرون نرفت . خیلی چسبید . ساعت هشت آقای شرفی اومده بود دنبالم سالن فوتبال . رفتم خونش و الانم ساعت یک و چهل دقیقست که برگشتم خونه و دارم این چرندیات رو تایپ میکنم و تا پنج دقیقه دیگه توی وبلاگم قرار بدم

نظرات:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< خانه