گاهی اوقات ......

خيال نكن نباشي بدون تو ميميرم گفته بودم عاشقم ؟ خوب ......حرفمو پس ميگيرم

۱۳۸۵-۰۴-۱۶

آب از سرم گذشت دیگه چه یک وجب چه صد وجب

امروز پنجشنبه پانزدهم تیر بود . همونطوری که فکرش رو میکردم از گلرخ خبری نشد ،گویا مسافرت رفته یااینکه خودشو قایم کرده مثل کبکی که سرش رو میکنه زیر برف و فکر میکنه هیشکی نمیبیندش
تا ظهر منتظر موندم . رفتم تا مخابرات و هرچی شماره تلفن مغازه خالش رو گرفتم کسی جواب نداد. زنگ زدم از مامان بزرگش در مورد قطعی احتمالی تلفن مغازه سوال کردم که گفت اطلاع ندارم . برگشتم خونه . بعد از نهار خوابیدم تا ساعت سه . پاشدم دوشی گرفتم و رفتم مغازه . عصری رفتم بازار تا چند تا عکس برای مدارک راهنمائی و رانندگیم ظاهر کنم و یکسری هم به مخابرات زدم . زنگ زدم مغازه خاله گلرخ که خاله فاطمش بود گوشی رو برداشت . ازش پرسیدم که پیغام منو بهش رسوندید که دوباره سوال کرد پیغامت چی بود و منم بهش گفتم به گلرخ بگو امانتی های من چی شد ؟ مگه قرار نبود پنجشنبه پسشون بدی . از من اسمم رو سوال کرد که در جواب بهش گفتم از گلرخ خودش سوال کنی جوابتو میده . خواستم کل ماجرا های خودم و گلرخ رو بهش بگم که با خودم گفتم زوده .هر موقع احتیاج بشه همه چیزو بازگو میکنم . حالا برای خالش یا هر کدوم از فامیلش .
سر راه سری به هادی زدم . مهندس سعید هم اونجا بود . برگشتنی اشتهام باز شده بود و خیلی گرسنه بودم . مغازه محمد یک همبرگر خوردم و برگشتم مغازه . شب قراره امین بیاد دنبالم بریم بیرون هوائی تازه کنیم .ساعت ده امین اومد دنبالم و رفتیم با سیامک بیرون . سر یال و میدون آخر شهر رو چرخیدیدم . آخر شب هم با ماشین سید وحید دوسه تا عروسی گشتیم و ساعت یک اومدم خونه . حال و حوصلم سر جاش بود
.

نظرات:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< خانه