انگار ميخواد خبرائي بشه
امروز شنبه هفتم مردادماه هشتادوپنج بود. پريشب داداش غلامرضا ساعت دو و نيم اومد و يكراست اومد اطاق من . جمعه صبح بيتا كلاس داشت . يكسري رفتم دانشگاه و برگشتم . شب جمعه خونه ما جلسه بود . داداش و زن داداش و خواهر و مامانم گير داده بودن به من پس كي بريم خواستگاري . زينب خواهرم تازه پنجشنبه از ماجراي من و گلرخ با اطلاع شد . شبش خواب ديده بود واسه خواهر گلرخ خواستگار اومده و داره شوهر ميكنه و خواسته بود بدون اطلاع من به اون زنگ بزنه و ازش دعوت كنه بره خونش تا اشنا بشن و خواهرم كه از تهران اومد اونم ببينش . كه من با تعريف ماجراي قطع رابطم با اون براش خوابشو تعبير كردم . معلوم بود كه خوشحال شد . چون لبخندي زد و چيزي نگفت . فقط گفت فقط خودتو سركار گداشتي بيچاره و گفت اگه مامانم بفهمه كه اينطور شده خيلي بيشتر خوشحال ميشه چون پيش اون چيزاي گفته بود كه جرات نميكرد به خودم بگه . مخصوصا شبي كه مامانم رو پشت بوم ديده بودش با دختر عموهاش و به زينب گفته بود كه نميدونم چرا من از اين دختره خوشم نمياد. به هر حال جلسه اونا يكساعتي به طول انجاميد و از ما قول گرفتن برا ماه آخر تابستون كه ميان خونمون و خواهرم اينا هم از تهران ميان بريم خواستگاري
خدا رو چه ديدي شايد گره بخت ما بدستشون باز شد
ماجراي اين وبلاگ و دوستي من با گلرخ رو برا بيتا گفتم و خودمو راحت كردم ولي هنوز آدرس وبلاگ رو بهش ندادم . خيلي مشتاقه قيافه گلرخ رو ببينه كه اين دختر يا بهتر بگم شيطان كي بوده كه با من بازي كرده . منم آدرس مغازه خالش رو دادم با مشخصاتش كه به بهانه كاري بره اونجا و اونو ببينه . ولي ازش قول گرفتم كه چيزي نگه و كاري نكنه
امروز صبح بعد از اينكه بسته پستي رو برا صالح مبصري پست كردم سري به بانك زدمو برگشتم مغازه . ظهر حميد رضا نذاشت بخوابيم و ساعت سه اومدم مغازه . ساعت شيش هم طبق معمول رفتم سالن فوتبال . چه حالي داد . ساعت هشت و نيم برگشتم و بعد از شام خوردن رفتم آژانس و ساعت يازده و نيم كه اومدم خونه لباس عوض كردم تازه امين از سر كار برگشت و رفتيم چرخي زديم . ساعت دوازده و نيم هم برگشتم خونه
امروز چندتا از دوستام رفتن مشهد . اگه خدا قسمت كنه و جريان خواستگاري شهريورماه به خيرو خوشي تموم شد اول مهر منم راهي ميشم .حالا اگه خدا خواست با خانوم وگرنه هرطورشده خودم بايد برم
خدا رو چه ديدي شايد گره بخت ما بدستشون باز شد
ماجراي اين وبلاگ و دوستي من با گلرخ رو برا بيتا گفتم و خودمو راحت كردم ولي هنوز آدرس وبلاگ رو بهش ندادم . خيلي مشتاقه قيافه گلرخ رو ببينه كه اين دختر يا بهتر بگم شيطان كي بوده كه با من بازي كرده . منم آدرس مغازه خالش رو دادم با مشخصاتش كه به بهانه كاري بره اونجا و اونو ببينه . ولي ازش قول گرفتم كه چيزي نگه و كاري نكنه
امروز صبح بعد از اينكه بسته پستي رو برا صالح مبصري پست كردم سري به بانك زدمو برگشتم مغازه . ظهر حميد رضا نذاشت بخوابيم و ساعت سه اومدم مغازه . ساعت شيش هم طبق معمول رفتم سالن فوتبال . چه حالي داد . ساعت هشت و نيم برگشتم و بعد از شام خوردن رفتم آژانس و ساعت يازده و نيم كه اومدم خونه لباس عوض كردم تازه امين از سر كار برگشت و رفتيم چرخي زديم . ساعت دوازده و نيم هم برگشتم خونه
امروز چندتا از دوستام رفتن مشهد . اگه خدا قسمت كنه و جريان خواستگاري شهريورماه به خيرو خوشي تموم شد اول مهر منم راهي ميشم .حالا اگه خدا خواست با خانوم وگرنه هرطورشده خودم بايد برم
نظرات:
ارسال یک نظر
اشتراک در نظرات پیام [Atom]
<< خانه