گاهی اوقات ......

خيال نكن نباشي بدون تو ميميرم گفته بودم عاشقم ؟ خوب ......حرفمو پس ميگيرم

۱۳۸۵-۰۵-۰۵

واي كه چقده خوشم

امروز پنجشنبه يكي از بهترين روزهاي عمرم بود . صبح ساعت هشت و نيم رفتم مغازه . ساعت نه و نيم بيتا زنگ زد. كلاس داشت و براي ساعت يازده قرار گذاشتيم و رفتم دانشگاه . تا ظهر با هم بوديم. نهار هم مهمون اون بودم . ظهر اومدم خونه خسته بودمو تا ساعت چهار خوابيدم . رفتم مغازه و ساعت هفت و نيم هادي اومد دنبالم و با حامد رفتيم بيرون. بچه ها شام مهمون من بودن . ساعت ده هم برگشتم خونه . منتظر بودم امين بياد نبالم بريم بيرون ولي با خانواده گويا رفته بودن بيرون . منم لباسامو عوض كردم و نشستم پاي كامپيوتر . فردا جمعست و ديرتر از خواب پاميشم برا همين امشب فكر كنم تا صبح بيدار باشم . اخه بيتا چنان روحيه اي بهم داده كه اگه سه روزم بيدار بمونم احساس خستگي نميكنم

نظرات:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< خانه