گاهی اوقات ......

خيال نكن نباشي بدون تو ميميرم گفته بودم عاشقم ؟ خوب ......حرفمو پس ميگيرم

۱۳۸۵-۰۴-۱۶

جمعه 16 تیر

امروز جمعه شانزدهم تیر ماه .
صبح ساعت نه بیدار شدم رفتم مغازه .خواستم مغازه رو بشورم که گلرخ و باباش اینا رفتن بیرون . تا ساعت یک مغازه رو شستم و اومدم خونه . ظهر خواستم بخوابم که خوابم نبرد . رفتم و از داخل کمد سررسید سال هشتادو سه رو که توش خاطراتم رو نوشته بودم آوردم و شروع کردم به خوندنشون . از اول تا آخرش رو خوندم . به خودم خندیدم که چه احمقی بودم من و به چه کسی دل خوش کرده بودم . یک بیت شعر داخلش نوشته بودم که به حال و روز الانم زیاد میخورد (من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفائی ----- عهد نابستن از آن به، که ببندی و نپائی ) واقعا خنده دارم هست . حالا اگه وقت و حوصلش رو داشته باشم میخوام گزیده ای از اون روزها رو تایپ کنم و بزارم اینجا تو وبلاگم
الان قراره برم مسجد برای مراسم سومین روز درگذشت مامان بزرگ داود و امین . رفتم مسجد و باهاشون تا سر مزار هم رفتم و برگشتم در خونشون . تسلیتی گفتیم و برگشتم مغازه . موتور رو روشن کردم رفتم دنبال امین و چرخی زدیم . ساعت هشت رفتیم تا عکاسی که بسته بود و سرکارمون گذاشته بود . برگشتم خونه . وقت نکردم زنگ بزنم خاله فاطمه گلرخ ببینم چیکار کرده . بعد از شام ساعت ده و نیم اومدم اطاقم . فردا شنبست و هزار تا کار دارم . .باید زودتر بخوابم . فکرم مشغوله ببینم فردا چی میشه ؟ آیا گلرخ وسایلو آماده کرده پس بده یا قید همه چیزو بزنم برم مغازه خالش آبروشو ببرم ؟ نمیدونم حامد چیکار میخواد بکنه . کاشکی از این بدترش نکنه فعلا برم بخوابم . تا فردا خدا کریمه

نظرات:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< خانه