گاهی اوقات ......

خيال نكن نباشي بدون تو ميميرم گفته بودم عاشقم ؟ خوب ......حرفمو پس ميگيرم

۱۳۸۵-۰۸-۱۸

يكماهي پر از خوشي و غم

صبح روزسه شنبه كه مصادف با عيد فطر هم بود ساعت سه و نيم شب بيدار شدم و وسايل رو آماده كردم . هادي ساعت چهار اومد دنبالم و باهم رفتيم سراغ سعيد و بعدش رفتيم شاهپور آباد دنبال نادر و تا از اليگودرز زديم بيرون ساعت پنج و ربع صبح شده بود. هيات دولت هم كه چهارشنبه و پنجشنبه رو تعطيل اعلام كرد باعث شد جاده ها كلي شلوغ بشه . تو مسيرمون به سمت مشهد از شهرهاي زيادي گذشتيم كه به ترتيب خمين، دليجان ، قم ، تهران ، ايوانكي ،گرمسار، سمنان ،قوچان، دامغان ،سبزوار، نيشابور وكلي شهرك و روستا كه اساميشون يادم نيست .
نهار رو بين راه تو شهري كه اسمش يادم نيست خورديم و تا ساعت شيش عصر كه به مشهد رسيديم بجز توقف براي سوخت گيري ماشين جائي نمونديم . عصري كه رسيديم مشهد اول از هر كاري دنبال يه مسكن خوب و ارزان بوديم كه بعد از كلي جستجو پيدا كرديم . يك طبقه از يك ساختمون دو طبقه كه داراي يه حال و پذيرائي بيست متري و دوتا اطاق خواب و آشپزخونه و سرويس بهداشتي بود . حياط هم داشت كه از بابت پارك كردن ماشين خيالمون راحت بود. شب اول شام حاضري بود . سعيد املت درست كرد . بعد از شام رفتيم حرم . نسبتا خلوت بود . ولي با اين حال هم من به زور تونستم دستم رو به ضريح مطهر امام رضا برسونم . تا ساعت يك شب حرم بوديم و بعدش پياده برگشتيم خونه . صفائي داشت كه جاي همگي خالي بود.
صبح روز بعد تا ساعت ده خواب بوديم. نهار رو با سعيد از رستوران سر كوچه گرفتيم و برديم خونه . ساعت چهار زديم بيرون و رفتيم بازار تا هركي هرچي سوغاتي ميخواست بخره . منو سعيد با هم بوديم ، نادر و هادي هم با هم . اون دوتا موبايل همراهشون بود ولي ما نه . تو بازار رضا گمشون كرديم برا همين ما زودتر برگشتيم خونه و شامو آماده كرديم تا برگردن . آخر شب برا خداحافظي با امام رفتيم حرم . سعيد كلي خسته بود و نيومد . اينقدر شلوغ بود كه نتونستم حتي دستم رو به ضريح برسونم . با گوشي موبايل هادي چندتا عكس يادگاري و يواشكي انداختيم . (يكيشون الان زمينه دستكتاب كامپيوترمه ). ساعت دو شب برگشتيم خونه .
صبح روز پنجشنبه از مشهد زديم بيرون . عصري قبل از تاريكي رسيديم ساري و رفتيم كنار دريا. خواستيم همونجا ويلا بگيريم كه به علت تعطيلات قيمتها سر سام آور بود . پشيمون شديم و گفتيم بريم يه شهر ديگه . موقع شام رسيديم بابل . تو يه ساندويچي شام رو خورديم و براي خوابيدن نظر من و سعيد اين بود كه تو چادري كه با خودمون برده بوديم بخوابيم كه نظر نادر و هادي هر چند كه به زبون نمي آوردن ولي از حركاتشون پيدا بود چيز ديگه اي بود. به هر حال ما موفق شديم نظرمون رو تحميل كنيم و تو يه پارك با حال چادر رو برپا كرديم . سنتور سعيد هم كه اوقات بيكاري سرگرمي ما بود و تو پارك افراد زيادي رو دورو برمون جمع كرد. قايق سواري با سعيد هم تو پارك كه جاي خودش رو داشت . شب آرام و خوابي راحت داشتيم ، طوري كه فرداش نادر و هادي از ما تشكر كردن كه نظر اونا رو قبول نداشتيم .
صبح جمعه به مسير خودمون در راه برگشت ادامه داديم . تو شهرستان محمود آباد دوباره رفتيم ساحل دريا و يك ساعتي كنار دريا بوديم . ساعت ده بود كه تصميم گرفتيم برگرديم اليگودرز. جاده چالوس رو براي برگشت انتخاب كرديم . عجب طبيعت زيبائي و عجب مسير پر خاطره اي داشت . بار ترافيكي سنگين با زيبائي هاي كه تو جاده ديديم از يادمون رفت . نهار رو هم كه ساعت سه و نيم بعد از ظهر تو رستوران بين راه خورديم . ساعت شيش و نيم از كرج زديم بيرون . تو تهرات يك ربعي مسير رو گم كرديم ولي بالاخره از تهران هم خارج شديم . شام رو توي يك رستوران دليجان خورديم و ساعت دوازده ونيم شب اليگودرز بوديم . نادر رو رسونديم شاهپور آباد و اومديم خونه .
اين خاطرات سفر با دوستانم در تعطيلات امسال عيد فطر بود . ولي ادامه اين خاطره تموم خوشي هاي اين سفر رو براي من نيست و نابود كرد.
وقتي رسيدم خونه با تعجب ديدم خواهر كوچيكم خونه ماست ، در صورتي كه اون سابقه نداشت خونه ما بخوابه . مادرم افسرده به نظر ميرسيد و بابام از جاش بلند نشد . خواهرم طاقت نياورد و گفت داداش مهدي تصادف كرده و تو بيمارستان بستريه و حامد هم پيشش مونده . آب سردي روي سرم ريختن . اعصابم داغون شد و انگار نه انگار چهار روز با خوبي و خوشي مسافرت كردم و روحيم باز شده . هر طور شد خوابيدم و صبح اول صبح رفتم بيمارستان . مهدي روي تخت اورژانس خوابيده بود و دل درد داشت . دكتر معاينش كرد و گفت مرخصه . برداشتيم آورديمش خونه . مادرم گوسفند نذر كرده بود . برا همين زنگ زدم به عسگر و يه گوسفند از ده برداشت آورد و قرباني كرديم . عصر روز بعد مهدي دل درد شديد داشت برا همين سريع بردم اورژانس. دكتر پاكروان به محض معاينش گفت طحالش خونريزي داره و بايد جراحي بشه . سي تي اسكنش كرديم و شب پيشش موندم اورژانس. تا صبح از دل درد ميناليد . صبح روز بعد ساعت ده ونيم رفت اطاق عمل و ساعت دو بعد از ظهر اومد بيرون . از همون روز هشتم تا روز شانزدهم تو بخش جراحي مردان بستري بود و من بجز دوشب بقيه شبها بالاي سرش تا صبح بيدار بودم . مغازه بكلي تعطيل شده بود و اوقاتي كه بيمارستان نبودم دنبال كارهاي كلانتري و راهنمائي رانندگي بودم .
به هر حال توي اين يك ماه هم خوشي داشتم هم غصه . فقط خدا به پدر و مادرم و ما رحم كرد و اين حادثه رو به خير گذراند .
دو روزه كه ميرم مغازه و كارها داره يواش يواش ميوفته رو روال خودش .

ببخشيد كه سرتون رو درد آوردم .
محمد شيخ صادقي پنجشنبه هجدهم آبانماه سال يكهزارو سيصدو هشتادو پنج
mohamad.sh.sadeghi

نظرات:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< خانه