همه چیز تموم شد
امروز یکشنبه چهارم تیرماه بود . صبح که رفتم مغازه خبری از گلرخ نبود . چون دختر عموشم تنهائی رفت . معلوم بود گلرخ دیشب برنگشته خونه خودشون . تا ظهر با خودم کلنجار رفتم تا وقت بگذره و برم کافی نت ببینم گلرخ چه جوابی بهم داده . چون مادرم اینا دیشب رفته بودن تهران ظهر ساعت دوازده نشده رفتم خونه و تا بابام اومد سریع نهار حاضری خوردیم و من سوار موتور شدم رفتم کافی نت . آخه هنوز تلفنهای محلمون قطع بود . به محض رسیدن و باز کردن یاهو مسنجر با خوندن اولین خط پیغام گلرخ خیالم ازبابت اون راحت راحت شد و قیدش رو زدم . اولین خط پیغامش این بود (دیگه حوصلتو ندارم ، همین و بس ) باقی خطوط رو هم خوندم . اولش باورم نشد برای همین دوسه بار همشو خوندم طوری که تمامش رو حفظ شدم . دیگه راهی بجز جدائی از اون ندارم . وقتی میگه دیگه حوصلمو نداره و قبلا هم که گفته بود دیگه حرفهام براش اهمیتی نداره چرا باید من خودم رو الاف اون کنم ؟ برای همین از همون لحظه با خودم عهد کردم دندونش رو بکنم و بندازم دور .
اعصابم خیلی خراب بود . ظهر هر کاری کردم خوابم نبرد . ساعت دو نشده بود که رفتم مغازه و صندلی رو گزاشتم ته مغازه و نشستم و هی با خودم فکر میکردم . ساعت چهار بود گلرخ و دختر عموهاش با ماشین پسر دائیش برگشتن . تا رفت خونه عموش رفت پشت پنجره . منم که انگار یک بغض سنگین گلوم رو گرفته بود فقط بهش اشاره دادم که جوابتو برات تایپ کردم برو و بخونش . دیگه چشم دیدنش رو نداشتم . اومدم ته مغازه و نشستم طوری که نگاهم بهش نیفته . تا شب که مغازه بودم اصلا نگاهش نکردم .
خیلی خیال وآرزو با گلرخ داشتم ولی حیف که اون نخواست . پس از امروز رفاقت تعطیل . بچسبیم به کاسبی و فکر آینده باشیم . کار خواهر و مادرمونم در اومد . باید بسیج بشن یک دختر خوب برامون پیدا کنن .
اعصابم خیلی خراب بود . ظهر هر کاری کردم خوابم نبرد . ساعت دو نشده بود که رفتم مغازه و صندلی رو گزاشتم ته مغازه و نشستم و هی با خودم فکر میکردم . ساعت چهار بود گلرخ و دختر عموهاش با ماشین پسر دائیش برگشتن . تا رفت خونه عموش رفت پشت پنجره . منم که انگار یک بغض سنگین گلوم رو گرفته بود فقط بهش اشاره دادم که جوابتو برات تایپ کردم برو و بخونش . دیگه چشم دیدنش رو نداشتم . اومدم ته مغازه و نشستم طوری که نگاهم بهش نیفته . تا شب که مغازه بودم اصلا نگاهش نکردم .
خیلی خیال وآرزو با گلرخ داشتم ولی حیف که اون نخواست . پس از امروز رفاقت تعطیل . بچسبیم به کاسبی و فکر آینده باشیم . کار خواهر و مادرمونم در اومد . باید بسیج بشن یک دختر خوب برامون پیدا کنن .
نظرات:
ارسال یک نظر
اشتراک در نظرات پیام [Atom]
<< خانه