گاهی اوقات ......

خيال نكن نباشي بدون تو ميميرم گفته بودم عاشقم ؟ خوب ......حرفمو پس ميگيرم

۱۳۸۵-۰۱-۰۹

قصه دل محمد


امروز میخوام از دلم بگم و هرچی از این دوسال آشنائی من و گلرخ توی دلم هست بریزم بیرون . یا بهتره بگم که داستان دوسال آشنائی من و گلرخ این بوده و ادامه دارد .
همه چیز از یک روز بهاری و دیدن گلرخ که اون موقع حتی اسمشو نمیدونستم ، لب پنجره اطاقشون شروع شد . هر روز میومد لب پنجره و پشت بامی که اون روزا هیچ حصاری جلوش نبود . لب پنجره که میومد از هیچکسی خجالت نمیکشید .از همون موقع ها که هنوز رابطه ای میان ما نبود دلم نمیخواست کسی چپ نگاهش کنه و یا هرکسی که بادیدن گلرخ لب پنجره یا پشت بام چیزی میگفت با جواب محکم من روبرو میشد . روزها گذشت تا اینکه متوجه شدم طرز نگاه گلرخ به من یکجورای دیگه شده . انگارکه دنبال کسی مگشته و حالا فکر میکنه این همون کسیه که من دنبالش میگردم . منم که دیگه داشتم صبرم رو از دست میدادم و دیونه گلرخ شده بودم دل رو به دریا زدم و از دور با اشاره دست و لب یک بوسه براش فرستادم . این بوسه فرستادن همان و خندیدن گلرخ همان و...............................
از روی دفترچه تلفن شماره ای رو که بنام باباش بود برداشتم و چند باری زنگ زدم و به بهانه های مختلف قطع میکردم . البته اون موقع سرویس نمایش شماره تلفن فعال نشده بود و از این لحاظ شانس آوردم . خیلی زود متوجه شدم که اون شماره منزل گلرخ اینا نیست . از طرفی هم روم نمیشد از کسی شماره اونا رو سوال کنم .
اینا گذشت تا روزی که سی دی 118 بدستم رسید و از روی کنجکاوی خواستم ببینم شماره ای رو که چند روز پیش زنگ زده بود و با داداشم کارداشته بود کیه . شماره رو که تایپ کردم و فهمیدم از گلرخ ایناست شاخ در اوردم . از تعجب فکرم کار نمیکرد . گذشت تا یک روز که فهمیدم کسی خونشون نیست و اون لب پنجره بود . اولین تک زنگ رو زدم و اونم فورا جواب داد و برای اولین بار شروع به صحبت کردیم . هنوز بعد از دوسال یادم میاد چه چیزائی بهم گفتیم . انگار همین دیروز بود .
هنوز رابطه ما محکم نشده بود ،یا بهتر بگم همون یکدفعه اونم خیلی کم با هم صحبت کرده بودیم که برای انجام کارهای مغازه مسافرت تهران پیش روم بود . نمیدونم چطوری کارهام انجام شد و برگشتم . روزها منتظر موندم که دوباره زنگ بزنه ولی نشد .
اول تابستون با دوستام قرار بود بریم مسافرت اونم مشهد . خیلی دوست داشتم قبل از حرکت زنگ بزنه تا ازش خداحافظی کنم ولی اینم نشد .
از اولین تماس تلفنی دیگه حتی یک لحظه هم از یادش قافل نشدم . تا این لحظه که حدود دوساله من و گلرخ با هم آشنا شدیم برای من مثل این میمونه که من و اون قرنهاست که همدیگه رو میشناسیم .
بارها و بارها با بعضی کارهاش اعصاب منو خراب کرده و بعضی مواقع تا جائی رسیده که از گلرخ قطع امید کردم و بیخیالش شدم ولی نمیدونم که اون چه بلائی به سرم آورده که بعد از اون همه ناراحتی ها وقتی دوباره زنگ میزد و صحبت میکرد انگار نه انگار که اتفاقی افتاده یا چیزی شده . منم اینقدر از این حرکات ازش دیم که برام عادی شده .گاهی وقتها با اینکه میدونم در مقابل درخواستهای من جواب نه میده بازهم درخواستهای ازش دارم که مثل همیشه جواب منفی داره . شاید به اینخاطر باشه که نمیتوانم خودم رو قانع کنم که احساسات من برای اون چندان مهم نیست . ولی در مقابل اگه گلرخ از من خواسته ای داشته باشه که تا حالا این اتفاق نیفتاده اگر برای عملی کردن آن خواسته مجبور باشم تا قله قاف هم میرم .
اینها گذشت تا اینکه چند باری برام تعریف میکرد که یکی از آشنایان دوستش مهرناز از طریق اون براش پیغام داده میخوام ببینمش و برای ازدواج میخوام باش آشنا شم . منم با توجه به اخلاقیاتم که طوریه اگه چیزی رو بخوام بدست میارم و اگه بدستش آوردم به راحتی از دستش نمیدم ناراحت میشدم . قبل از این ماجرا ها چند باری گلرخ رو توی خیابون از نزدیک دیدم و دوسه باری هم با هم قدم زدیم . ولی بعد از این ماجرا ها و برخورد گلرخ با من که فکر میکنم برای امتحان کردن من بود ، ازش دلسرد شدم و بالاخره بعد از تماسی که با گلرخ داشتم و اون گفت نمیتونه بامن صحبت کنه باهم خداحافظی کردیم . من بقدری ناراحت شده بودم که هدایائی رو که تا حالا بهش داده بودم رو طلب کردم .
حدود چهار ماه با هم قهر بودیم. البته چه قهری . هر روز اون لب پنجره بود و منم یواشکی هوای اونو داشتم ،البته خیلی خودم رو کنترل میکردم . ولی غرور خودم رو زیر پانزاشتم و طبق قولی که داده بودم عمل کردم . دلم گواهی میداد که خودش پشیمون میشه و زنگ میزنه . همینطورم شد و دلش طاقت نیاورد و زنگ زد . منم جوابشو دادم . و بخشیدمش . البته به نظر من که مقصر صد در صد اون بود ولی اونم دلایلی برای خودش داشت و منو به نحوی مقصر میدونست .
بعد از این جریان تصمیم گرفتم که از صفر شروع کنم. شاید رفتار من بد بوده و ماجرای قهر پیش اومد . قبلا رک و راست در باره ازدواج و خواستگاری با گلرخ صحبت میکردم و خیلی چیزهای دیگه که برام عادی شده بود . ولی حالا بیشتر خویشتن داری میکنم و هر حرفی رو به زبون نمیارم . دوست ندارم دوباره مثل اون دفعه با غرورم بازی کنم .
الانم چند روزی از سال نو میگزه و من و گلرخ خیلی با هم صمیمی هستیم و تنها راه ارتباطی ما دیدنش از اینور خیابون و یا تلفنی هست . مثل قبل ازش درخواست قدم زدن نمیکنم تا اینکه خودش بگه. اگر خودش درخواستی داشته باشه بگه انجام میدم ولی من چیزی ازش نمیخوام چون میدونم ممکنه خودم رو سبک کنم و اعصاب خودم رو خراب کنم

نظرات:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< خانه