گاهی اوقات ......

خيال نكن نباشي بدون تو ميميرم گفته بودم عاشقم ؟ خوب ......حرفمو پس ميگيرم

۱۳۸۵-۰۱-۰۷

مهمونداري هاي نوروز85


امروز اولین یکشنبه سال جدید بود. دوسه روزی هست که با گلرخ صحبت نکردم . البته دلیلش هم شلوغی خونه هامون از مهمونه . گلرخ اینا دو سه روزه که حسابی سرشون شلوغه و مهمون دارن درست مثل خودمون . با این تفاوت که من میزارم میام مغازه ولی گلرخ نمیتونه بیاد لب پنجره و زنگم نمیتونه بزنه . دارم همینطور با خودم کنار میام ببینم این اوضاع تا کی ادامه داره . امروز یکبار صبح گلرخ رو برای چند لحظه لب پنجره دیدم و عصری هم که از ماشین باباش پیاده شد و معلوم بود از عید دیدنی برمیگردن (با مانتو جدیدش ) دیدمش . رفتم تا مغازه هادی و برگشتم دیگه ندیدمش . فکر کنم امشب هم مهمون داشتن . با اینکه میدونم خونشون شلوغه و نمیتونه زنگ بزنه چون دلم براش تنگ شده هر لحظه منتظرم که زنگ بزنه و هر چند دقیقه یکبار صفحه نمایشگر تلفنم رو چک میکنم .
ساعت ده و ربع داشتم با وولک تلفنی صحبت میکردم که پشت خطی داشتم . با اون عصبانیتی که از وولک داشتم جواب پشت خطی رو دادم که یهو شاخ در آوردم ،گلرخ بود . تا سلام علیک کردیم پشت خطی داشت طولانی شد و من قطع کردم تا خودش زنگ بزنه . ولی یکساعتی گذشت و خبری نشد . داشتم کم کم اماده خوابیدن میشدم که زنگ زد . مشخص شد که داداشش رسیده بود و نتونسته بود زنگ بزنه . حدود چهل دقیقه صحبت کردیم تا باباش اینا از مهمونی برگشتن خونه . خداحافظی کردیم و من هم این چند سطر رو تایپ کردم . الانم ساعت 12:10 شبه . فرداهم دوشنبه هفتم فروردین ماهه .

نظرات:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< خانه