گاهی اوقات ......

خيال نكن نباشي بدون تو ميميرم گفته بودم عاشقم ؟ خوب ......حرفمو پس ميگيرم

۱۳۸۵-۰۱-۱۱

پنجشنبه 10/1/85

امروز پنجشنبه بود
تا ظهر خبر خاصي نبود. بعد از ظهر که رفتم مغازه متوجه شدم باباو مامان گلرخ نيستن و فقط داداشش خونست . وقتي داداشش اومد مغازه و موقعيتش پيش اومد زنگ زديم و چند دقيقه اي صحبت کرديم .يک موقعيت پيش اومد و منم زنگ زدم خونه گلرخ اينا ولي از شانس ما خواهرش گوشي رو برداشت و يکجوري سر و ته ماجرا رو بهم آورم . بعدش مشخص شد گلرخ رفته بود حمام و نبوده تا گوشي رو برداره . واسه همين موضوع کلي به خودم خنديدم و گفتم شانس ما رو باش يکدفعه اومديم و زرنگي کنيم . تازه شانس آوردم باباو مامانش خونه نبودند وگر نه حسابي ضايع ميشدم . تا شب خبري نشد . ساعت يازده رفتم پيش روح الله در خوابگاه خيابون حسينيه . ساعت يک ونيم هم از کوچه گلرخ اينا برگشتم . زير پنجره اطاقي که گلرخ ميخوابه چند لحظه موندم و به پنجره خيره شدم ولي اون در خواب ناز تشريف داشت الانم ساعت سه ونيم شبه . ميخوام کم کم بخوابم

نظرات:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< خانه