گاهی اوقات ......

خيال نكن نباشي بدون تو ميميرم گفته بودم عاشقم ؟ خوب ......حرفمو پس ميگيرم

۱۳۸۵-۰۱-۰۹

نهمين روز بهار و بارش برف

امروز چهارشنبه نهم فروردین ماه و بیست و هفتم صفر مصادف با وفات پیامبر بود
با اینکه همه جا تعطیل بود ولی من ساعت نه ونیم رفتم مغازه . آسمون ابری و بارانی بود . تا ظهر گلرخ رو دوسه باری از پشت پنجره دیدم . ظهر اومدم خونه و خواستم یکم بخوابم که بچه ها نزاشتن . ساعت سه رفتم مغازه . برف میبارید اونم با چه شدتی . شده بود مثل زمستون . گلرخ چند دقیقه یکبار از پنجره نگاهی مینداخت . معلوم بود بابا و مامانش خونه نیستن . برای همین به محض اینکه برادراش از خونه اومدن بیرون زنگ زد . چند دقیقه ای صحبت کردیم البته من که یک مزاحم به اسم دکتر داشتم . یکبار از ترس اینکه داداشش گوشی رو برنداره قطع کردیم . چند دقیقه بعد دوباره گلرخ تماس گرفت . اطلاع نداشت شله زردی رو که دیشب مامانش برد خونه از کجا رسیده به همین خاطر تا فهمید کار من بوده خوشحال شد . عصری باباش اینا برگشتن خونه و تا ساعت هفت که مغازه بودم از پشت پنجره میدیدمش . اومدم خونه و از خستگی کنار بخاری خوابم برد . بیدارشدم شام خوردم یک فیلم قشنگ از شبکه سوم دیدم . اولین فیلمی بود که توی عمرم به این دقت دنبال کردم . ساعت نه ونیم برای دادن لوازم به یک مسافر رفتم مغازه . تا زیر پنجره گلرخ هم رفتم . از پشت شیشه مشخص بود خودشه نشسته پای کامپیوتر و احتمالا تحقیقی رو که خالش داده بود داشت تایپ میکرد . ساعت ده اومدم اطاقم . چون حوصله نداشتم با سعید دامادمون و خواهرم اینا نرفتم خونه عمه . راستی امروز برای اولین بار وقتی از گلرخ سوال کردم چی دوست داری بجای قورمه سبزی و ماکارونی گفت که خودش و منو دوست داره . چطور شده بود به زبون آورد نمیدونم . خورشید از کدوم طرف در اومده بود رو هم نمیدونم چون صبح که پاشدم هوا ابری ابری بود تازه ساعت یک ونیم بعد از ظهر هم خورشید گرفتگی بوده که بازم بخاطر بارش برف ندیدیم

نظرات:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< خانه