گاهی اوقات ......

خيال نكن نباشي بدون تو ميميرم گفته بودم عاشقم ؟ خوب ......حرفمو پس ميگيرم

۱۳۸۵-۰۱-۰۳

اولين روزهاي سال 1385

سلام . بالاخره امروز بعد از سه روز که از سال نو میگذره وقتشو داشتم و شروع کردم به تایپ اولین ارسالی روی وبلاگم در سال 1385 هجری شمسی .
صبح روز عید دیر زدم بیرون چون میدونستم خبری نیست . تازه گلرخ اینا هم میرفتن خونه بابابزرگش اینا واسه عید دیدنی . تا ظهر دوسه باری رفتم مغازه و برگشتم خونه . عصری دیدم گلرخ اینا خونن . چند باری رفتم مغازه و برگشتم خونه تا موفق شدم برای اولین بار در سال جدید گلرخ رو ببینم . شب رفتم پیش امین که هادی زنگ زد به منو و گفت بیا . خونه یکی از اقوامشون بودند که چند تا از دوستان رو جمع کرده بود و تا صبح بیدار بودیم . ساعت هفت و نیم صبح دلم طاقت نیاورد و انگار که به من الهام شده باشه پاشدم و برگشتم خونه . تا رسیدم رفتم مغازه . درست به موقع بود چون گلرخ اینا زود از خواب پاشده بودند و داشتن لباس میپوشیدند برن دهاتشون . گلرخ پنجره رو باز کرد ولی چون نمیتونست اشاره کنه فقط فهموند که داریم میریم . اونا که رفتن منم اومدم خونه و دراز کشیدم و چرتی زدم . مهمونا که واسه عید دیدنی اومده بودند نزاشتن بخوابیم . رفتم مغازه و هادی اومد دنبالم رفتیم چرخی زدیم . ظهر برگشتم خونه و بعد از نهار خوابیدم تا ساعت چهارو نیم . خیالم راحت بود گلرخ نیست . با صدای حمید پسر داداشم از خواب پاشدم . اونا تازه از تهران اومده بودند . عصری رفتم مغازه و تا ساعت هفت موندم . شب هم دوباره رفتم همون خونه ای که دیشب با بچه ها بودیم . تا ساعت چهار بیدار بودیم و خوابیدیم تا صبح ساعت نه و نیم . پاشدیم تا صبحانه خوردیم و اومدم مغازه ساعت ده و نیم بود . به محض رسیدن به مغازه دیدم گلرخ پشت پنجرست . برگشته بودن خونه . باباش اینا نبودند ولی موقعیتی پیش نیومد تا تلفنی صحبت کنیم . آخه از یک روز قبل از عید تا حالا صداشو نشنیدم . دلم لک زده واسه صداش . تا ببینم خدا چی میخواد و بعد از ظهر چی میشه

نظرات:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< خانه