گاهی اوقات ......

خيال نكن نباشي بدون تو ميميرم گفته بودم عاشقم ؟ خوب ......حرفمو پس ميگيرم

۱۳۸۵-۰۶-۱۰

اينم از جمعه

چون ديشب دير وقت برگشته بودم و تا ساعت سه هم پاي كامپيوتر بودم به طبع صبح دير پاشدم . ساعت ده ونيم از خواب بيدار شدم و تا صبحانه خوردم و نشستم با خواهرم صحبت كردم ساعت دوازده شده بود . رفتم بيرون و امين هم اومد با موتور رفتيم چرخي زديم،امروز قرار بود بريم بيرون ولي چون براي امين كار ناخواسته پيش اومد قرارمون كنسل شد . ظهر بعد از نهار دراز كشيدم كه زنگ خونه رو زدن . محسن پسر دائي اسمائيل و پسرش و باجناقش اومدن خونمون . عصر ساعت پنج رفتم مغازه . امين اومد دنبالم و با موتور رفتيم تا قنادي پانيذ و امين براي تولد باباش شيريني گرفت و منم يكيلو بستني خريدم اومديم خونه . ساعت هفت دوباره با امين رفتيم گشتي زديم . شب امين با خانواده رفتن بيرون و به منم گفت برم ولي اومدم خونه و لباس عوض كردم و ديگه حوصله ندارم . يعني حسش نيست . هرچند كه گفته ميام دنبالت ولي حال ندارم برم .
هادي هاشمي زنگ زد و گفت نادر دوباره امروز اصرار كرده برا ثبت نامها برم دانشگاه . اگه فردا حامد بمونه مغازه ميرم ولي اگه كار داشته باشه و كسي مغازه نباشه نميرم . اگر هم نرم يك سر بهشون ميزنم . چون بيتا به دانشگاه بدهكاره و تا تسويه حساب نبره براش انتخاب واحد انجام نميدن برا همين خودم بايد برم بدون تسويه حساب براش انتخاب واحد كنم . خودش كه درس خونه و به نمره احتياج نداره واين كار رو هم ما براش انجام ميديم كه ديگه هيچ كم و كسري نداشته باشه . از نظر مالي هم ميتونم بدهيشو بريزم حساب ولي از خانوادش ميترسم كه بگن پول از كجا رسيده و اونم نتونه جواب بده . به هر حال فردا شنبه اول هفتست و خدا هم بزرگه
بقول يكي از بزرگان كه ميگه : به خدا نگوئيد كه مشكلات بزرگي دارم ، هميشه به مشكلات بگوئيد كه خداي بزرگي دارم
mohamad.sh.sadeghi

نظرات:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< خانه