گاهی اوقات ......

خيال نكن نباشي بدون تو ميميرم گفته بودم عاشقم ؟ خوب ......حرفمو پس ميگيرم

۱۳۸۵-۰۶-۱۰

پنجشنبه هم گذشت

امروز پنجشنبه بود. امين مرخصي داشت برا همين تقريبا كل روز رو باهم بوديم . قبل از ظهر باش رفتم بازار و سيم كارت تلفن همراه خريد ولي فعلا گوشي نداره . ظهر يا هادي رفتيم دانشگاه . نيمساعتي اونجا بوديم . براي ثبت نام و انتخاب واحد نيمسال اول هشتادو پنج هشتادو شش برام دعوتنامه دادن برم كمكشون . به نادر گفتم كه اگه كسي بود كه بزارم مغازه بجاي خودم ميام ولي اگه نشد نميرم
بعد از ظهر ساعت سه و نيم با امين اول رفتيم خونه آقايان سرلك چون مراسم هفتمين روز درگذشت برادرشون بود .بعدش رفتيم مغازه و هادي رو برداشتيم رفتيم مسجد عموي مجيد رحيميان و بعدش اومدم مغازه . خواهرم اينا كه دوسه روزي بود رفته بودن مهموني برگشته بودن . خونمونم كه پر بود از مهمونهائي كه براي عيادت بابام اومده بودن
عصري دوباره با امين رفتيم بازار . فريبرز تا بازار رسوندمون . خيابونها رو بخاطر اومدن آقاي حداد عادل رئيس مجلس شوراي اسلامي بسته بودن . كنار خيابون رد ميشديم كه ماشين رئيس مجلس از جلومون رد شد و رفت مسجد جامع برا سخراني . تو مسير برگشت به خونه با علي عسگري برخورد كرديم و سوار ماشينش شديم و اومديم مغازه . هادي هم به جمعمون پيوست . نيمساعتي صحبت كرديم و بعدش علي خداحافظي كرد چون فردا صبح عازم مشهد هست
بعد از خوردن شام ساعت يازده و نيم با سيد وحيد و امين و مجتبي گنجي رفتيم بيرون و ساعت دوازده و نيم برگشتم خونه . الانم ساعت يك بامداد روز جمعست . به اميد اينكه هفته آينده پر از موفقيت براي من و شما باشه . فعلا خدانگهدار
mohamad.sh.sadeghi

نظرات:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< خانه